تاريخ: ۱۳۹۶ سه شنبه ۳ مرداد ساعت ۲۲:۱۱ بازدید: 1701      نظرات: 0      کد مطلب: 4278

شب هاي مهاباد(سمفوني عاشقانه براي مخاطب خاص)

ماردين سيداحمدي


سالها پيش وقتي هنوز كودكي هايم را گم نكرده بودم،مهاباد برايم شهر بزرگي بود،شهري كه به علت تقدسش هرگز جرات نكردم طول و عرضش را با هيچ مقياسي زميني اندازه بگيرم.
دوران ابتدايي اگرچه از خانه تا مدرسه كوچك ما راهي نبود،اما به اندازه چند هزار سال، از اين مسير كوتاه خاطره دارم و اصل ماجرا از آنجا آغاز شد كه پشت لبهايم بور شد و صدايم دورگه و شعاع نگاهم در تلاطم دستي پشت پنجره جذب شد.
بعدها در دوران دبيرستان فاصله خانه و مدرسه امان طولاني تر شد،طولاني به اندازه همه تفكراتي كه مهمان ذهنم مي شدند،پرسشهايي كه با جواب و بي جواب در دائره المعارف انديشه ام لذت بخش بودند و حسي كه هميشه با من بود و نمي شناختم  و دركش نمي كردم.
عشق از همان پس كوچه ها سراغم آمد،بي سلام و بي كلام،از نگاهي تراوش كرد و همانند نسيمي روان و ملايم به رگ هايم خزيد و به عمق قلبم نشست، يادم رفت بگويم،عشق هاي آن زمان تلگرامي نبودند،با تكنولوژي  و همه امكانات امروزي بيگانه بودند،صاف و ساده و خودماني بودند،خودماني مانند بوي ياس از ديوار همسايه.خودماني همانند باز شدن يك در،خودماني همانند سفره هاي صبحانه آن دوران ها و خودماني مانند دلهره هاي يك امتحان ساده.
بايد اعتراف كنم  ،اولين عشق من دختر همسايه امان بود،كمي لاغر،با چشماني سياه و درشت و علامت سوال هايي كه از نگاهش پيدا بود،كمي خجالتي و هميشه غمگين. با پيراهني هميشه صورتي و شالي با گلهاي قرمز كوچك و دفتر و خودكاري كه مانند اسراري مهم به بهانه زنگ انشاء ميان من و او دست به دست مي شدند.
نسل بازي هاي كوچه ان زمان اگرچه همانند دايناسورها منقرض شدند اما من هنوز گاهي در حلقه هاي دود سيگاري كه به آسمان مي فرستم،با آنها ارتباط برقرار مي كنم و در ذهنيت تكامل يافته بي هويت امروزي ام حسرت نبودنشان را بي بهانه و ديوانه وار مي خورم.
سالهايي كه از دود و ماشين و بتن و ترافيك و اينترنت خبري نبود اما مي توانستيم همه تكنولوژي هاي دنيا را در گرمي نگاهي خلاصه كنيم.
زمستان هاي برفي و سردي مرموزي كه به استخوان آدم مي خزيد،سرسره هاي طبيعي و لذت گرماي بخاري هاي نفتي وقتي واژه هاي سرد در تلي از مه گفتاري ، شنيدار مي شدند.
آن روزها ،روزهاي خاصي بودند كه زمان برايمان شكوهمندانه زندگي را  تدارك ديد و عمر بر بال تندبادي سرد غريبانه آنها را از كودكي هايمان ربود.
روزهاي تابستان كه بي صبرانه انتظارش را مي كشيديم و با همكلاسي ها و دوستانمان بصورت گروهي دور از چشم والدين كه اكنون نيستند به در ياچه سد مهاباد دل مي زديم،درياچه اي نقره اي و زيبا، همچون نگيني زمردين و باشكوه، در ميان كوههاي محصورش و غالباً آرام و ندرتاً طوفاني و در گرماي سخت تابستاني اش در اين موج هاي آرام و سرد و آبي شنا را تجربه مي كرديم.
و شب هاي مهاباد، شب گل و ستاره و مهتاب و عاشقي بود،شبهايي كه بي هوا،عشق همچون عطشي مي آمد،بوي تابستان و اقاقي و شمشاد در فضا مي پيچيد 
نفس ها از شماره مي ايستاد و در تلاقي نگاهي گذرا هزاران جمله ناگفته رد و بدل مي شد.
شب هاي مهاباد شب هاي آوازه خوان دوره گردي بود كه در غمگين ترين دستگاه موسيقيِ ني نوازي غريب ظهور مي كرد و ترانه اي سخت سوزناك مي ساخت در حرير شبي از جنس جاودانه و باز هم عاشقانه هايي كه در باد گم مي شدند.
شب هاي مهاباد، نجواي ستارگان و چشمك كرشمه از اقيانوسي آسمان كه قدم به قدم از سحرش كوچه ها را تصوير مي كرد و شب امتدادش در رخوت خلسه خاطره به صبح نمي رسيد.
و شب هاي بهاري و نم نم باران هاي گاه و بيگاهش كه واژه ها از جمود حرف به شعر تكامل مي يافتند و از حنجره پرسوز خنياگري محزون مي رويدند و مي خزيدند و به دل مي نشستند.
و شب هاي مهاباد و كوچه هاي مكرري كه همچون كتيبه هاي دوران باستان از عبور آهسته رهگذران از كنار پنجره هاي پرده مخملي رازهاي نانوشته و اسرار نهفته سر به مهر در خود نگاه مي داشتند.
اكنون سالهاست كه مهاباد مانند گذشته ها برايم شهر بزرگيست، بزرگ نه در طول و عرض و نه در كوچه ها و خيابان هايش ،بزرگ نه در وسعت و حجم  و امتداد هاي طولاني اش،اكنون سالهاست مهاباد برايم شهريست به شكوه مردمانش و به بزرگي نامش...
و شب هاي مهاباد در امتداد كوچه هاي غمگين و نور كم رنگ چراغهاي پراكنده اش،سمفوني عاشقانه هاي رويايي در گذر چندين نسل متواتر است.




ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
چاپ
نسخه چاپی


نظر کاربران


نظر خود را براي ما ارسال كنيد