تاريخ: ۱۳۹۶ پنج شنبه ۲۲ تير ساعت ۱۸:۵۸ | بازدید: 1833 نظرات: 0 کد مطلب: 4246 |
دکتر مسعود بیننده
فاجعه بمباران شیمیایی شهرهای کوردستان ایران
از قبیل مریوان، بانه، پاوه و بهویژه «سردشت» را بهصورت امری مجزا و تکافتاده نمیتوان مورد تحلیل و واکاوی قرار داد
چرا که این فجایع در تداوم پدیدهای بنیادیتر قابل بررسی است که تحت عنوان ژینوساید
قرن بیستمی ملت کورد، از آن یاد میشود. کشتار
دستهجمعی کوردها که در فجایع انفال و حلبچه به نقطه اوج میرسد در دههی 80
میلادی توسط جریان فاشیسم خاورمیانهای(ناسیونال سوسیالیزم عربی) یعنی ایدئولوژی و
نظام بعثی، به مرحله اجرا درآمد. تداوم این پدیده را در بمباران شیمیایی مناطق
کوردنشین ایران شاهد هستیم که فاجعهی سردشت بهعنوان یکی از سمبلهای مهم آن، شوربختانه
در سطح منطقه و جهان چندان مورد توجه قرار نگرفته و بهعنوان شکلی از جنایت علیه
بشریت بهرسمیت شناخته نشده است.
در تحلیل فجایعی
از این دست همواره رویکردهای تقلیلگرایانهای وجود داشته است که کلیت فاجعه را به
سازوکارها و مناسبات ویژهای از قبیل جنگ بین دو کشور، رقابت منطقهای، اختلافات
مرزی و یا توازن قوا تقلیل داده و بر این اساس به عادیسازی(normalization) و در نهایت
موجهسازی(justification) فاجعه دست یازیده است. این
نوع نگرش که در راستای تاریخیکردن و علیسازی فاجعه بهپیش میرود همواره یکتایی(uniqueness) و تکینبودن(singularity) فاجعه را انکار
نموده و بر این اساس حساسیت و مسئولیتزایی شاهدان و همچنین نسلهای آینده را نفی خواهد
نمود. در آلمان پس از جنگ دوم جهانی نیز خوانشهایی از این دست توسط تاریخنگاران
محافظهکار صورت گرفت که پدیدهی فاشیسم آلمانی را نوعی واکنش طبیعی به تحقیر
تاریخی این کشور در نظر گرفته و بهویژه آن را نوعی واکنش تمدن اروپایی به تهدید
بولشویسم آسیایی ارزیابی میکردند. چنین خوانشهایی که از طرف «ارنست نولته» و جمعی از تاریخنگاران محافظهکار مشهور به
باند چهار نفره[i]
صورت گرفته بود توسط منتقدان چپگرا و بهویژه هابرماس بهشدت مورد انتقاد قرار
گرفت. استدلال هابرماس در نقد این نوع خوانشها از فاجعه این بود که علیسازی
فاجعهی آشوویتس و فهم آن براساس نوعی واکنش به تهدید کمونیسم، به نسبیسازی(relativization) اصل فاجعه
انجامیده و باعث نوعی بازخیزی آگاهی ملی آلمانی میشود که میتواند با جریان نازیسم
و عملکردهای ضدبشری آن بهنوعی سازش و همدلی دست یابد.
براین اساس ضروری
مینماید که مواجههی ما در قبال فاجعه همواره از سطح علیسازی سادهانگارانه فراتر
رفته و جنبهی اخلاقی و معناسازی آن در نظر گرفته شود. مواجههی ما باید به تولید
آگاهی ویژهای بیانجامد که در نتیجهی آن نوعی هویتسازی صورت گرفته و معاصران و
نسلهای آتی بتوانند براساس آن به ادراکی(comprehension) فراتر از
فهم(understanding)
فاجعه دست یافته و هویت و مسئولیت خود را در رابطه با آن بازسازی نمایند. «هولوکاست ملت کورد» باید به طرح پرسشهایی در باب ماهیت انسان،
هویت کوردها و دیگریهای آن، و همچنین پرسش از کانتکست فرهنگی و تمدنی عاملان آن فاجعه
بیانجامد. در این رابطه پرسشهایی در باب ماهیت انسان بهشکل عام، هویت انسان کورد
و زمینهی تمدنی چنین پدیدهیی اینگونه میتواند قابل طرح باشد:
- براستی انسان(هم
قربانی و هم جلاد) همین است:
این جلادی که زنان، کودکان و مردان بیدفاع را با گاز شیمیایی قربانی میکند؟ چرا
تقدیر انسان بهگونهای رقم خورده است که
اینگونه و بهشکلی فجیع قربانی شود؟!
- مگر ما
کیستیم که این حوادث و در این مقیاسها باید برایمان رخ دهد؟ موجودیت تاریخی و
هویت فرهنگی ما چه وضعیتی را ایجاد کرده است که دیگری همواره بهمثابهی دشمن به
ما مینگرد؟ چرا فاشیزم بعثی و فاشیزم داعشی تنها در کشورهایی سربرمیآورند که
کوردها در آنجا زندگی میکنند؟
- چرا جریان
فاشیستی بعث و ادامهی منطقی آن یعنی داعش در سرزمین و فرهنگی رشد
میکند که خود را میراثبر تمدن اسلامی و دوران طلایی آن میداند؟
منتقدان مدرنیته،
این فجایع را همچون انحرافی از روح مدرن و بهمثابهی عارضهای سطحی و جانبی از
کلیت غایی تمدن مدرن نمیدانند؛ لذا با برشمردن ویژگیهای این کشتارهای دستهجمعی
در بستر مدرنیته، به عقلانی(rational) بودن این کشتارها و نه
عاقلانهبودن(reasonable)
آنها اعتراف نموده و تلاش مینمایند مکانیزمهای مدرن دستاندرکار فاجعه را که
همواره بهگونهای خنثی و بیطرف بدانها نگریسته شده است افشا و معرفی نمایند. باومن(به
نقل از وینکلر،1395) در بیان ویژگیهای مدرن این نوع کشتارهای دستهجمعی بر سه
مورد اساسی تأکید مینماید:
«همگی در پی «یوتوپیایی تکمعنایی» بودهاند؛ تصور نوعی همگنی (homogeneity) نژادی، قومی، ملی یا طبقاتی
که به نام آن، هر چه که با این تصور در تضاد بود، میباید از میان برداشته میشد...
فقدان کامل خودانگیختگی(spontaneity)،
از یکسو، و استیلای نوعی برنامهریزی عقلانی که با خونسردی مسائل را محاسبه میکند،
از دیگر سو، مشخصههای کشتار جمعی مدرناند.»(ص162)
در ادامه این ویژگیها همچنانکه وینکلر به درستی استدلال میکند، چرخشی
از دیگرستیزیهای سنتی در دگرستیزیهای مدرن بهوقوع پیوسته است که گروههای
قربانی را صرفا بواسطهی رفتار یا عقیدهای خاص مورد هدف قرار نمیدهد بلکه با
نگرشی ذاتی، موجودیت و ماهیت آنها را نشانه میرود. فاشیستهای آلمانی این چرخش
بیولوژیک را در نگرش و رفتار خود نسبت به مسئلهی نژاد به خوبی نشان داده و در
پاکسازی قومی یهودیها بر ظهور این نوع کلینگری در آپاراتوسهای کشتار مدرن صحه
گذاشتند. کوردها نیز برای فاشیسم بعثی و داعشی، کلیتی را تشکیل میدهند که همواره
انسجام و تعادل دنیای ایدهآل آنها را برهم میزند؛ سیمپتومی که از کلیت سرزمین و
ملت عربی برونفکنی میشود تا یگانگی بدون شکاف عصبیت قومی- ایدهای
بیمارگون- آنها را برساخت نماید.
ساختارهای نوین
قدرت؛ به قول آگامبن، تحت عنوان زیستسیاستها(bio-politics) و زیستقدرتها(bio-powers) با تبدیل
مردم به جمعیتها و مبدلساختن انسانهای ذاتا سیاسی به انسانهای دموگرافیک؛ به
تهیسازی و بهنجارسازی افراد و جمعیتها دست یازیده و تلاش مینمایند از طریق
تکنولوژیهای انظباطی، انسانهای منقاد و پراکتیسهای بهنجارسازیشده بیافرینند.
زیستسیاستها همهی افراد جامعه را به ابژهی حکومتمندی تبدیل نموده و با تعلیق
قانون، وضعیت استثنایی خلق مینمایند؛ وضعیتی که در آن زندگی انسانها به حیات
برهنه تقلیلیافته و در سایه دائمی خشونت و زور قانون قرار میگیرند. لذا میتوان
گفت غایت این ساختارهای سیاسی، نه بهسازی و خوشبختی بلکه تولید انسان تسلیمشده
است. انسانهایی که در قالب حیات قاعدهمند زیستسیاستها به بدنهایی عاری از
آگاهی؛ و در استثنای اردوگاهها و فجایع کشتار دستهجمعی، به موجوداتی تسلیمشده و
مردگانی نمادین مبدل خواهند گشت.
«در آلمان هیتلر، یک فرآیند بیسابقهی مطلقسازی زیستقدرت برای واداشتن
به زیستن با یک فرآیند همان قدر مطلق تعمیم قدرت حاکم برای واداشتن به مردن
تلاقی میکند، طوری که زیستسیاست بیواسطه با مرگسیاست مقارن میشود...»(آگامبن،1396: 94)
رویکردهای انتقادی
همواره سویههای بیمارگون مدرنیته را رصد نموده و دوگانههای «روشنگری/اسطوره» و «زیستسیاست/اردوگاه» را بهعنوان مکانیزمی متناقض در بطن یگانگی
و انسجام مدرنیته ساختشکنی نمودهاند. اگر روشنگری به قول نویسندگان دیالکتیک
روشنگری با سرکوب و واپسرانی جهان اسطورهای مشروعیت یافته است اما همواره این
دیگری رانده شده، جلو در به انتظار نشسته و در هیأت مهمانی ناخوانده(فاشیم و
نژادپرستی)، خواب خوش پیشرفت و تمدن مدرن را آشفته میسازند. انسان بهظاهر بریده
از عقلانیت طبیعی و مکانیزم میمهسیس جادویی، تلاش میکند در پناه عقلانیت
تکنولوژیک پناهگاهی بیابد و لذا با تسلیمکردن خود به عقلانیت سرد و بیتفاوت تخنه،
به نوعی بیگانگی مضاعف دچار شده و با بهرهگیری از مکانیزمی جایگزین بهنام
فرافکنی تلاش مینماید احساس بیگانگی و وحشت درونی خود را از جهان بیرونی التیام
بخشد. فاشیزم بعثی و داعشی تمامی انگیزهها و تکانههای تروماتیک درونی را به
بیرون از خود فرافکنی نموده و لذا دشمن موهومی خود را هر جا که باشد بهگونهای
پدیدارشناسانه برمیسازند. کوردها و مناطق کوردستان فضایی را تشکیل میدهند که
پارانویای فاشیستی آن را بهعنوان ابژهی هویتسازی خود انتخاب نموده است؛ هویتی
که در فرافکنیایی دشمنساز و درعینحال همگونساز، سرانجامی بجز کشتاردستهجمعی
ساکنین، تخریب روستاها و مزارع، کوچ اجباری، تعریب و جایگزینی، و آلودهکردن آب و
هوای آن با گاز شیمیایی نخواهد داشت. اگر هیتلر خواب احداث منطقهای خالی از سکنه
در بخشهایی از اروپا(volkloser raum) را در سر میپروراند بعثیها
و داعشیها نیز همواره جغرافیای کوردستان را در آرمانشهر خود، فضایی کنترلشده و
خالی از دشمن تصور میکردند؛ جمعیتهایی اختهشده و تعریبشده که بهمعنای واقعی
کلمه به هیأت تسلیمشده درآمده و عقلانیت سیاسی و پراکتیس آگاهانهی آنها دچار
نابودی کامل شده باشد.
فاشیسم خاورمیانهای
اگرچه همواره شعارهای پرطمطراقی را برای توجیه رفتارهای جنایتکارانهی خود از اتحاد
الوطن العربی با تهمایههای سوسیالیستی تا الخلافه اسلامیه با معلقات
دینی آن سردادهاند اما این التفاتهای اولیه هیچگاه در طی فرایند پاکسازی نژادی
کوردها تا بهانتها دوام نیاورده و ماکسیم قصدمندی پاتولوژیک در ادامه روی واقعی
خود را نشان داده است. در نهایت این جنون کشتن و منطق نیهیلیستی ستیزهجویی است که
بر رفتار آدمکشان و انفالچیان حکمفرمایی میکند؛ و اینچنین است که به قول
آدورنو «مدرک دیگر در فرآیند ادراک حضور ندارد»، و انسانهایی فاقد سوبژکتیویته که توانایی تأمل
و بازاندیشی را از دست دادهاند با مقولهبندی کورکورانه، نه صدای وجدان بلکه صدای اشباح را میشنوند.
ژینوساید پدیدهای
آنی و بدون پیشینه نیست بلکه طی فرایندی چندمرحلهای از پلهی اولیهی غیریتسازی
کلیشهای شروع شده و در طی جریانهایی از قبیل زبانکشی(linguicide) و فرهنگزدایی(culturicide) تداوم و تکامل
یافته و در نهایت به اعمال خشونت و حذف فیزیکی ختم خواهد شد. دیگریسازی(othering) با طی
مراحل طبقهبندی(هرگونه طبقهبندی مبتنی بر کلیشه)، نمادسازی(نسبتدادن ویژگیها و
یا نمادها به دیگران)، تبعیض(سلب و نفی حقوق و تابعیت افراد)، انسانیتزدایی(نفی
وجوه انسانی یک گروه از طرف گروه مسلط)، سازماندهی(سازماندهی گروه شبهنظامی و
اراذل و اوباش)، قطبیسازی(نفرتپراکنی و تبلیغ برعلیه طرف مقابل)، آمادهسازی(مشخص
نمودن گروههای هدف)، آزاردهی(اعمال شکنجه و گرسنگی و کوچ اجباری و..)، نابودسازی(کشتار)
و انکار(انکار فاجعه و مسئولیتزدایی در قبال آن) تحقق خواهد یافت. باید گفت که
همیشه مقدمات یا رفتارهای بسترساز کشتارهای دستهجمعی نادیده گرفته شده و حساسیت
واقعی آنها چندان که باید لحاظ نشده است. ولی لازم است بدانیم که رفتارهایی از
قبیل تأیید ایدئولوژیهای فاشیستی و نژادپرستانه، رأیدادن به احزاب افراطی و
جریانهای نفرتپراکنی، مهاجرستیزی و ترویج کلیشههای نژادی و قومی، نگاه از بالا(top-down) و مرکزگرایانه به دیگران(حاشیه!) و... باعث میشود که چرخهی دیگریسازی و
دیگریستیزی بهکار افتاده و در طی روندی تکاملی به اعمال خشونت مستقیم و طرد و
نفی همهجانبهی دیگری بیانجامد.
ایجاد مرزبندیهای
ژئوپولتیک و تأسیس واحدهای ناکارآمد دولتی که میتوان آنها را فرافکنی بیمارگونهی
کولونیالیزم و سیستم نمادین آن یعنی شرقشناسی(orientalism) در
خاورمیانه درنظر گرفت، اتنو-دولتهای(ethno-state) جعلیای را در اوایل قرن
بیستم تولید نمودند که بر مرزهای قومی، فرهنگی و ملی منطبق نبوده و با حفظ و تداوم
دیگرستیزی و رابطهی مبتنی بر فرودستی، بانی و باعث ایجاد ماشینهای کشتار
خاورمیانهای گشتند. کولونیالیزم بعد از فروپاشی امپراطوری عثمانی به تعبیری
"صلح ایجاد کرد تا جنگ بماند[ii]"
و لذا از طریق اعمال مرزهای سایکس-پیکویی، منطقهی امنی برای جنایت و کشتار
سیستماتیک قومیتها و ملیتهای زیردست فراهم نمود. قوانین این اتنودولتهای جعلی
که از بازنمایی(representation) و بازشناسی(recognition) تنوعهای
فرهنگی و ملی ناتوان بودند با تأسی به وجه سوپراگویی خود، لذت شکستن و تعلیق قانون
را عملی نموده و کیف وقیح خود را از سلاخی و خونریزی زنان و کودکان بیدفاع مردم کورد
به نمایش گذاشتند. اگر مرزهای تحمیلی و قوانین ناعادلانهی این اتنودولتها در
اسیمیلاسیون و بهنجارسازی جمعیتهای این زیستقدرتها ناکارآمد بودند همواره وجه
وقیح قانون[iii] و اعمال وضعیت استثنایی آماده است تا سایهی مرگ و
خشونت را بر جمعیتها گسترانیده و باقیماندهها یعنی شاهدان را نیز به مغاک نیستی
و نابودی دچار گرداند.
بدون شک بازگویی
این فجایع و یادکردن از قربانیان را همچون شاهدی فارغبال نمیتوان محقق نمود؛ چرا
که بعد از انفال؛ و فجایع حلبچه و سردشت، تنها گفتاری میتواند به دردها و آلام
انسانهای فاجعهدیده شهادت دهد که کژبینانه، عوامل بهظاهر راست و درست تمدن جدید
را افشا نموده و عریانی حاکم و حکومتمندی را به بانگ بلند برآورد. پرسش نهایی
اینست که چه کسی باید بر فاجعه شهادت دهد و شاهد(شایهتحال) کیست؟ به قول
آگامبن آنکه دهشتناکی فاجعه را لمس نموده و به عمق آن غور نموده است در فرآیندی
سوژهزدایانه آگاهی و شناخت خود از امر فاجعهگون را از کف داده و از بیان تجربهی
هولناک خود ناتوان است(نا-انسان:non-human). آنکس هم که چیزی دیده و یا
شنیده است بهعنوان نیمهشاهد چیزی برای بازگویی ندارد و لذا نمیتواند در مقام
شاهد به روایت فاجعه بپردازد(انسان). این وضعیت آپوریک که در نگاه اولیه عدم امکان
شهادت را بازمینمایاند اتفاقا همان وضعیت ناهمگنی است که شهادت را ممکن میسازد:«شهادت آنجا روی میدهد که بیسخن سخنگو را به
سخنگفتن وامیدارد و آنجا که سخنگو ناممکنی سخنگفتن را در سخن خود تاب میآورد،
چنانکه ساکت و سخنگو، نا-انسان و انسان به درون یک منطقهی بیتمایز وارد میشوند که
در آن برپایی جایگاه سوژه، شناسایی «جوهر تخیلی من»، و همراه با آن،
شاهد حقیقی، ناممکن است.»(همان:134) لذا در این آپوریا و عدم امکان شاهد حقیقی بودن، باقیماندهای
از عدم انطباق نا-انسان(فاجعهدیدهی حقیقی) و انسان(نیمهشاهد) برجای میماند که
بر «عدم نابودی انسان بهطورکامل» صحه میگذارد؛ «شاهد همین باقیمانده است.»(همان: 149)
در جریان عملیات انفال، و در طی زندهبهگورکردن جمعی از
زنان و کودکان اردوگاه تۆپزائاو(Topzawa[iv]) در بیابانهای سماوه، پسری دهساله بهنام تیمور[v] که زخم اندکی برداشته میتواند خود را از زیر
تلنبار خاک و اجساد رها نموده و با پناهبردن به یکی از خانوادههای بادیهنشین
منطقه زنده بماند. تیمور، تصویری از از یک شاهد حقیقی و در واقع یک نا-انسان است
که تنها میتواند ماوقع حادثه زندهبهگورکردن خانواده و نزدیکانش را مانند
داستانی وحشتناک به روایتی کودکانه بازگو نماید. تیمور واقعی در واقع همان شب در
زیر خاک مدفون شده و برای همیشه ساکت شده است. تیمور بازمانده، تصویری ناتمام و
فیگوری ناقص از تیمور واقعی است که اتفاقا هیچگاه به وضعیت نرمال زندگی دست نیافت
و در سن جوانی با علاقهای که به تعقیب و کشتن حیوانات پیدا کرد درحین شکار مرتکب
قتل میشود. نمونهای دیگر از این فیگورهای حقیقی شهادت که بهگونهای
پارادوکسیکال از امر شهادت دادن ناتوان گشتهاند برخی از زنان و دختران کورد ایزدیای
هستند که بعد از آزادی موصل از دست داعش از بهیادآوردن خاطرهی گذشته ناتوان گشته
و پدر و مادر و بستگان خود را نیز نمیشناسند[vi].
از طرفی رسانهها و آپاراتوسهای بازنمایی هم هیچگاه نمیتوانند در جایگاه شاهد قرار گرفته و امر ناممکن بهسخندرآوردن تجربهی انسانی در مواجه با فاجعه را محقق سازند. این رسانهها یا بهگونهای تغزلی و رمانتیک، واکنش انفعالی سوگواری و بازیکردن در نقش قربانی را تداوم بخشیده و بهزیباشناسانهکردن جنایت اقدام میکنند؛ یا در مواردی یاد قربانیان و وضعیت بازماندگان(پاشماوهکان) را به مثابهی کارتهایی سیاسی در بازی قدرت و رقابتهای انتخاباتی خرج میکنند. چنین مواجهاتی که با رویکردی کالایی و فتیشیستی با امر فاجعه روبرو میشوند بدون شک همدست گفتمان جلاد عمل مینمایند؛ گفتمانی که عاملیت و بازتولیدکنندهی جنایت در اشکال مختلف آن میباشد. دلالان حقوقدان، منحرفان روانشناس، مهندسین علوم سیاسی و پیمانکاران جامعهشناس نیز که کلیت فاجعه را در جزئیت نگاه بیطرفانهی علمی و بهقول خود آکادمیک(بهقول لاکان گفتمان دانشگاه[vii]) تقلیل داده و با ارائهی یک رابطهی بدیهی همبستگی میان دو متغیر، توهم شناسایی فاجعه را در سر میپرورانند همدست همان آپاراتوسهای زیستسیاستی هستند که در راستای تولید انسانهای تسلیمشده و بهنجار عمل مینمایند. به قول فوکو همهی این حوزههای بهنجارساز، دست آخر در راستای سلطهی جامعهی انظباطی و انقیاد سوژهها عمل خواهند نمود. لذا تنها اندیشه و پراکتیس انتقادی است که با کژنگریستن و تفکری اضطراری، توانایی افشای تناقضها و اعوجاجهای زیستسیاست و وضعیت استثنایی فراوردهی آن را داراست.
[i] باند چهار نفره به چهار نفر(آندرئاس
هیلگروبر، میشائل اشتورمر، کلاوس
هیلدبراند و ارنست نولته) از تاریخدانان محافظهکاری اطلاق میشود که بعد از
جنگ دوم جهانی از منظر نوعی ملیگرایی آلمانی فجایع هولوکاست یهودیان را تفسیر
نموده و از طرف منتقدان به موجهسازی و نفی یکتایی فاجعه مذبور متهم گردیدند.
منبع:
- برودکرب، ماتیاس(1395) آشوویتس
یکتا؟(ارنوست نولته، یورگن هابرماس و 25 سال دعوای تاریخنگاران)، ترجمهی
مهدی تدینی، تهران: انتشارات کویر.
- آدورنو، تئودور&
هورکهایمر، ماکس(1396) دیالکتیک روشنگری، ترجمهی مراد فرهادپور و امید
مهرگان، تهران: نشر هرمس.
- آگامبن، جورجو(1396) باقیماندههای آشویتس(شاهد و بایگانی)، ترجمهی مجتبا گلمحمدی، تهران: نشر بیدگل.
[ii] عنوان کتابی نزدیک به همین نام که اخیرا به فارسی ترجمه
و منتشر شده است:
فرامکین، دیوید(1396) صلح کردند که جنگ بماند(چگونگی
یورش به خاورمیانه و دائمیشدن جنگ)-دو جلد-، ترجمهی داود حیدری و مفید
علیزاده، تهران: انتشارات دنیای اقتصاد.
[iii] بنا به روانکاوی لاکانی سوپراگوی قانون وجه وقیحی دارد که همواره به شکستن قانون و کیفبردن از این قاعدهشکنی امر مینماید.
[iv] https://www.hrw.org/reports/1993/iraqanfal/ANFAL8.htm: "For the young, the final stage was Topzawa." (Rahman, an elderly man from Darbarou village, Taqtaq.)
[vi] نوهال دختر پنجسالهی ایزدی که سهسال در گروگان داعش بوده است
زبان کوردی را فراموش نموده و تا حد زیادی توانایی ذهنی خود را از نیز از دست داده
است. او که اعضای خانوده خود را نمیشناسد فقط میتواند به صورت بریدهبریده
کلماتی عربی را به زبان بیاورد. در لینک زیر:
[vii] university
discourse: http://www.lacan.com/zizfour.htm