تاريخ: ۱۳۹۶ سه شنبه ۳۰ خرداد ساعت ۱۱:۵۴ بازدید: 2950      نظرات: 3      کد مطلب: 4070
«بیان» چشم‌ انتظار بارش مهربانی خیرین

تنها جمله دختر مریوانی که چهار ماه در کما بود: "من در بهشت هستم"


120 روز جدال با مرگ نتیجه‌اش بازگشت به حیات بود، حیاتی که زندگی نباتی را برای «بیان» به همراه داشته و امروز برای نجات از این وضعیت تلخ چشم انتظار باران مهربانی خیرین است.

به گزارش پایگاه خبری - تحلیلی هاژه، کمتر از 25 سال سن دارد، بیش از 9 ماه است که با مهمانی ناخوانده‌ای که به یکباره بر پیکرش چنگ انداخت، دست و پنجه نرم می‌کند، چشمان مادرش از سرنوشت او سخت بارانی است.

«بیان» دختری از دیار مریوان که مقطع لیسانس خود را با نمرات بالا از دانشگاه کردستان به پایان رسانده و در طول این سال‌ها بهترین مونسش آیات قرآن بوده است،  پدرش می‌گوید؛ نخستین بار قرآن را در سن 8 سالگی در حالی که کلاس دوم دبستان بوده است ختم کرده و آخرین ختم قرآنش مربوط به ماه مبارک رمضان دو سال پیش از این است نصف قرآن را هم تا قبل از این بیماری حفظ کرده است.

اما امروز بهار زندگی «بیان» را خزانی سخت در خود گرفته است خزانی که در یک روز بهاری بر پیکرش چنگ انداخت و بی‌آنکه حتی کوچکترین علامت و یا خبری بدهد جسمش را در هم پیچید.

صبح که خورشید عالم تاب بر آسمان شهر مریوان درخشیدن گرفت به روال همیشه، «بیان» از بستر برمی‌خیرد و بعد انجام کارهای روزانه و تلاوت چند آیه از قرآن مجید دلخوشی اصلی اش را که خلق گل و گلدان بر سینه سفید پارچه و گلدوزی بر روی لباس بود، آغاز کرد.

هنوز چند لحظه‌ای از آغاز کارش نگذشته بود که دردی عجیب و غیرمنتظره جسمش را فرا می‌گیرد، دستانش از حرکت می‌ایستد و لرزشی عجیب بر دست و پاهایش مستولی می‌شود.

مادرش با دیدن «بیان» دست و پایش را گم کرده بود پدرش هم که در آن ساعت روز در خانه نبود مادر هاج واج به پیکر نیمه جان دخترش که در کف اتاق نقش بسته بود نگاه می‌کرد لحظات با کندی می‌گذشت با هر بدبختی که بود دخترش را به بیمارستان مریوان رسانده بود...

خانواده را هراسی عجیب در خود گرفته بود، پدرش هم به جمع آنان در بیمارستان پیوست تشخیص پزشک سکته مغزی است و اینکه چه زمانی از این وضعیت خارج می‌شود فقط خدا می‌داند، امکانات موجود در مریوان نیز نمی‌تواند پاسخگوی نیازهای درمانی این بیمار باشد.

در بیمارستان مریوان برای «بیان» کاری نمی‌توانند انجام دهند برای این بلافاصله به سنندج انتقال داده شد.

«بیان» در خوابی سخت فرو رفته بود چهار ماه کما و بی‌خبری از دنیا برای این دختر سخت‌کوش مریوانی مانند یک روز می‌گذشت، 120 روز تلخ که در کنار هزینه‌های زیاد برای خانواده، پدرش را بیش از 4 ماه از کار بیکار کرده است.

120 روز کابوس تلخ با تغییر در وضعیت «بیان» و به هوش آمدنش داشت تمام می‌شد وقتی پزشک معالج خبر به هوش آمدن این دختر را در بیمارستان توحید به پدرش داد بود انگار تمام دنیا را دو دستی تقدیمش کرده بودند.

رنج تلخ چهار ماه در بدری و دوری 129 کیلومتری از خانواده، شب و روز گذراندن در راهروها و حیاط بیمارستان با این خبر برای پدرش تمام شده بود.

اما فاصله زیادی با آنچه پدرش از صحبت‌های پزشک استنباط کرده بود با واقعیت حال «بیان» وجود داشت، او به هوش آمده بود آن هم بعد از 120 روز بی‌انکه حتی اطرافیان نزدیکش را بشناسد.

دست و پاهای «بیان» بعد از چهار ماه بی‌حرکتی کاملا بی‌رمق است حتی قادر به تکان دادن آن نیست تصمیم اکیپ پزشکی ترخیص بیمار و ادامه طول درمان در خانه است.

پدر «بیان» هم چاره‌ای جز قبول نظر تیم پزشکی ندارد و به ناچار کپسول اکسیژن، تخت، ساکشن و هرآنچه به تجویز پزشکان، «بیان» نیاز است را با هزینه‌ای چند میلیونی تهیه می‌کند.

بیکاری این مدت و هزینه‌های بیمارستان، اقامت و آمدن و رفتن‌ها سخت به خانواده فشار آورده است اما زندگی فرزند دلبندشان عزیزتر از اینها است و باید برای نجاتش از این وضعیت هر هزینه‌ای را که لازم است متحمل شوند.

آقای کریمی دیگر آهی در بساط ندارد، کفگیر به ته دیگ خورده است و به ناچار باید به اطرافیانش رو بیندازد تا در این روزهای سخت یاریگرش باشند.

«بیان»که بیشتر شبیه مرده‌ای از خاک بیرون آمده است به سمت زادگاهش انتقال داده می‌شود تا این بار مادر مهربانش در این روزها فرشته واقعی بر بالینش باشد.

روزهای اول برای خانواده بسیار به سختی می‌گذرد «بیان» همچنان بر تخت اسیر است و قدرت انجام هیچ یک از نیازهای ضروری خود را ندارد.

خوراندن غذا با این شرایط عملا غیرممکن است از این رو خانواده مجبور به خرید مکمل‌های غذایی برای  وی می‌شوند تا شاید جسم به تقلیل رفته‌اش دوباره جانی تازه بگیرد و رگ حیات بار دیگر در پاهای نحیف و خشکیده‌اش که تنها پوست و استخوانی خالی از آن باقیمانده است جریان پیدا کند.

۹ ماه از آن روز سخت می‌گذرد، اما این حکایت تلخ امروز بعد از 9 ماه همچنان ادامه دارد سناریوی تلخی که با دیدن اندام بر تخت چسپیده «بیان» در بیمارستان توحید سنندج مرا به زمین چسپاند.

چهره «بیان» با تلاش و پرستاری های مادرش که خود نیز با درد شدید دیسک کمر دست و پنجه نرم می‌کند کمی به دنیا برگشته است.

اما اندام تحتانی‌اش وضع خوبی ندارد وقتی پدر گوشه پتو را از روی اندامش کنار کشید با دیدن آن شرایط سخت راز سفید شدن موهای پدر و تا شدن کمرش برایم آشکار شد.

لبخندی گنگ بر صورت «بیان» نقش بسته است، اینکه به چه می‌خندد فقط خودش می‌داند و بس اما تنها پاسخش به تمام سوالات ما یک جمله تکراری است «من در بهشت هستم!»

بهشتی را که این دختر به تخت چسبیده از آن سخن می‌گوید برای خانواده‌اش شرایطی جهنمی را درست کرده است تا جاییکه مادرش می‌گوید دیگر توان ادامه این راه بدون حمایت دیگران برایمان امکان‌پذیر نیست.

می‌پرسم آیا برای کمک به نهاد و یا سازمان خاصی مراجعه کرده‌اید؟

هزینه دارویی که هر ماه باید برای «بیان» بخرم بسیار سنگین است و قرار گرفتن زیرپوشش نهادهای حمایتی هم نمی‌تواند دردی از دخترم دوا کند.

البته برای کمک به یکی از سازمان‌های حمایتی مراجعه کردیم در حد یک بسته پوشاک کمکمان کردند و گفتند تا زمانی که خیرین از شما حمایت کنند نمی‌توانیم در بحث زیرپوشش قرار دادن دخترتان ورود پیدا کنیم!

این را که می‌گوید دخترش در چشمان پدر خیره می‌ماند و از رنج پدر بی‌تاب می‌شود.

سکوت برای لحظاتی در فضا حاکم می‌شود «بیان» مرتب با انگشتان دستش ور می‌رود و به صورت کاملا نامحسوس و زیر لب همزمان با حرکت دادن دستانش کلماتی را ادا می‌کند.

می‌پرسم چه می‌گویی؟

می‌گوید: "الان در بهشت هستم"! و باز هم سکوت

مادرش رشته کلام را در دست می‌گیرد و می‌گوید دخترم کدبانویی به تمام معنا بود داشتم راهی خانه بختش می‌کردم که دست تقدیر او را به این حال روز انداخت نامزدش هم رهایش کرد و رفت!

حرف‌های مادر برای بیان نا آشنا است؟ و متعجب لب‌های مادرش را می‌پاید و به پنجره اتاق خیره می‌ماند با دودلی صورتش را به سمت پدر می‌چرخاند و می‌گوید، کی نامزد داشته است؟

پدر پاسخی برای دخترش ندارد چون خوب می‌داند هر جوابی هم که به دخترش بدهد هیچ فرقی به حالش ندارد به ناچار گوشی موبایلش را که عکس دخترش در زمان نامزدی گرفته بود را نشانش می‌دهد ولی بیان همچنان هاج و واج به عکسش خیره می‌ماند و می‌گوید این عکس چه کسی است؟

«بیان» چیزی به خاطر نمی‌آورد و همچنان به پدرش خیره مانده، گوشی موبایل را به گوشه تخت پرت می‌کند و می‌گوید این عکس من نیستم من تا قبل از این در جهنم بودم و الان در بهشت هستم.

پدر بیان هنوز با گذشت 9  ماه ناامید نشده است و از وعده‌ای که مشاور پروفسور سمیعی برای دیدن «بیان» در زمان حضور این پزشک توانمند کشورمان در ایران داده است، یک خوشحالی در دل دارد.

پدر بیان از امکان بازگشت حافظه دخترش خبر می‌دهد و می‌گوید لخته‌های خون هنوز در مغز «بیان» باقیمانده است، اما با استفاده از یک دستگاه امکان بازگشت حافظه‌اش وجود دارد.

اما متاسفانه هزینه انجام این کار بنا به پیگیری‌هایی که انجام گرفته است حدود 20 میلیون تومان است و واقعا تامین آن در توان کنونی ما نیست.

البته اینکه این دستگاه هم جواب بدهد یا نه فقط خدا می‌داند، اما واقعا شرایط سخت دخترم و بی‌تابی‌ها و نگرانی‌هایش در حالی که حتی قادر به اداره کمترین نیازهای خودش نیست رنجم می‌دهد.

در حال حاضر نیز زیرپوشش هیچ کدام از نهادهای حمایتی نیستیم و تنها خواسته ما از مسوولان و خیرین ایجاد بستری برای درمان و بازگشت دوباره دخترمان به زندگی عادی است.

کمکی که شاید بتواند بخشی از مشکلات و رنج‌های بیان را پایان دهد و امید به زندگی و آینده را در وجودش بار دیگر روشن سازد.

حرف پایانی...

اینکه «بیان‌های» زیادی در جامعه ما وجود دارند که هر کدام به نحوی با مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنند هیچ شکی نیست، اما امروز به خواست خود این خانواده گوشه‌‌ای از زندگی تلخ این دختر جوان را برای مخاطبین این رسانه بیان کردیم.

امروز «بیان» داستان ما ترحم نمی‌خواهد یک مشت معرفت می‌خواهد که از قلب همیشه جوشان تو هموطن ایرانی جوشیدن بگیرد و در این روزهای سخت او را نیز همچون زهرا، علی، آرمین، پیرمرد روستای شالی‌شل، خانواده روستای بست و ستایش و دیگرانی که مشکلاتشان از طریق رسانه فارس اطلاع‌رسانی شد و با نگاه مهربان ملت خیر ایران گره از زندگیشان باز شد دنبال باران مهربانی است.

منبع: فارس



ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
چاپ
نسخه چاپی


نظر کاربران

0
0
پاسخ به این اظهارنظر

سلیمان هستم از مهاباد ۱۳۹۶/۳/۳۰
باسلام وخسته نباشید از درج سرگذشت این دختر نازنین.بگذارید سخنی برادرانه وانساندوستانه وخداپسندانهای باملت داشته باشم امیدوارم درج نمایید وگوش شنوایی انرا بشنود.با تاسف بسیار از وضعیتیکه برای بیان عزیز پیش امده وبسیار متاسف ترم که شخصا قدرت کمک به این دختر شایسته وتحصیلکرده هموطنم را ندارم.تاسف دیگرم از این است وقتی در مملکتی اسلامی و ثروتمندی چون ایران با اینهمه ثروت جوانی نتواند ویا دستگاهی نباشد که برای دوباره بدست اوردن این دختر کاری مثبت انجام دهد؟؟ تاسف دیگرم برای خانواده ها وافراد ثروتمند وبه ظاهر مسلملن کشورم است که کسی شهامت تقبل وداوای این دختر جوان را ندارد؟ افراد مسلمانیکه برای رفتن به حج ودادن سفره های انچنانی وقربانی کردنها در ایام خودش ایا خدا پسندانه تر وواجب تر از رسیدگی به مشکلات این گونه افراد مستحق کار واجب تری حتی رفتن به حج نمیباشد؟؟؟ ایا در شهر این نوجوان مسلمانی ثروتمند شهامت انجام این کار خیر وخداپسندانه را ندارد؟؟ زهی تاسف برای انانکه خودرا مسلمان وحتی انسان مینامند و در ساختمانهای انچنانی واتوموبیلهای انچنای مینشینند ودر مقابل چنین انسانهای گرفتاری هیچ احساسی ندارند؟ ؟؟؟؟؟ بامید روزیکه انسانی فکر و عمل کنیم.
0
0
پاسخ به این اظهارنظر

گلاویژ الیاسی ۱۳۹۶/۳/۳۰
میشه یه شماره حساب به ایمیلم بفرستین میخوام کمکش کنم
مرسی
2
0
پاسخ به این اظهارنظر

۱۳۹۶/۳/۳۰
سلام به نظر اینجانب باید یه شماره کارت بانکی هم در پایین متن درج می شد تا خیرین گمنام اگر همتی داشته باشند فقط به صورت ترحم نباشد

نظر خود را براي ما ارسال كنيد