گاهی روزگار از بین همه انسانها انگشت می گذارد روی شانه ی بعضی از آدمها، یقه اشان را می گیرد و یهو از کودکی و نوجوانی پرتشان می کند به میانسالی؛ مثل کاری که با توران کرد.
هنوز بیشتر از پانزده سال سن نداشت که به اصرار پدرش کاک عزیز به خانه بخت رفت و سر از خانه شوهر در آورد، بیست سالش نشده بود که صاحب دومین فرزند شد.
وقتی حرف می زند چشمانش را به جایی که هیچ جا نیست می دوزد و در حالی که آه سردی را از اعماق سینه بیرون می دهد از آن روزهای سخت زندگی گلایه می کند، سپس از یکدنگی های پدر حرف به میان می آورد از اینکه چرا کاک عزیز نگذاشت دیپلمش را بگیرد یا اینکه راهی دانشگاه شود!
حالا دیگر آن آینده ای که توران در نوجوانی برایش خط و نشان می کشید مانند سواری که دنبالش کرده باشند با سرعت هر چه تمام تر از راه رسیده است اما نه آنگونه که خودش تصور می کرد.
سختیهای زندگی
ا
الان سن وسالی دارد و صاحب چهار فرزند شده است، خودش برای فرزندانش هم پدر است هم مادر، بیشتر از هفت سال است نشانی از شوهر ندارد، شوهرش پس از چندی معتاد می شود و توران و بچه ها را به امان خدا ول می کند و می رود دنبال زندگی خودش!
هفت سال است که بچه ها سایه پدر را روی سرخود ندیده اند و یادشان رفته بوی تن بابا را، قبل از آنکه بچه ها از آب و گل بیرون بیایند پدر به حال خود رهایشان می کند.
حرف که می زند چانه اش مدام در حال لرزیدن است حالتی که نشان از بغض بیخ گلو دارد که میخواد بترکد شوخی نیست خرج و مخارج چهار بچه را دادن، کار هر کسی نیست آنهم با این شرایطی که توران با آن روبرو می شود. پدرش گاه گاهی کمی از مخارج زندگی را از روی دوش توران و بچه ها بر می دارد و چند کیسه برنج و ماش و عدسی برای بچه ها می فرستد غیر از این بچه ها کسی را ندارند که زیر پر و بالشان را بگیرد. آن طور که توران می گوید؛ به علت کار زیاد دچار تشنج و سردردهای طولانی شده است نه درمان درستی در کارست نه تغذیه مناسبی نه آرامشی…
از بین بچه ها؛ فقط حمزه که یازده سال دارد به مدرسه می رود، آنهای دیگر کار را به خانه آورده اند و می بافند فرش را ؛ تا بلکه با دستهای کوچکشان در باز کردن گرهی از گره های کور زندگی شریک مادر باشند.
به یاد روزهای نوجوانی
الان دیگر پانزده سال و پنج ماه و هفت روز می گذرد از آن روزی که کاک عزیز وارد مدرسه شد و به زور دخترش را وادار به ترک مدرسه کرد، تا به قول خودش او را به زور به خانه بخت بفرستد، از آن روزی که پدر حس همکلاسی و گچ و تخته سیاه را از دخترش گرفت، پانزده سال و پنج ماه و هفت روز می گذرد! پانزده سال و پنج ماه و هفت روز؛ آخر حساب روزهای سخت از دست کسی در نمی رود.
توران می گوید در نوجوانی انسان شوخی بوده است ولی آنطور که خودش می گوید حالا دیگر کمتر می خندد. می گوید وقتی که در آینه نگاه می کند باورش نمی شود این قیافه همان قیافه ی خودش باشد آخر روزگار و سختهای زندگی صورتش را کلی تغییر داده اند و در بین موهای سرش جابجا سفیدی دیده می شود…
حالا دیگر کاک عزیز بیشتر از گذشته هوای دختر و نوه هایش را دارد برایشان قند و روغن و مخارج بیشتری می فرستد شاید بدین وسیله می خواهد اشتباه و یکدنگی هایش را در حق دخترش جبران کند شاید خود را مسبب وضع امروز دختر و نوه هایش می داند و می خواهد بدین شیوه جبران کند ولی آیا اگر همه دارایی های دنیا را برای توران و بچه ها بفرستند قادر خواهد بود جوانی دخترش را بگرداند!!!
توران با همه سختیهای زندگی ساخته و سوخته است و فقط به بچه هایش فکر می کند، چه می شود کرد؟! گاهی باید بیخیال شد بیخیال گذشته، بیخیال آینده، بیخیال اگرها و شایدها گاهی باید دنبال بهانه ای بود بهانه ای برای ادامه دادن….