تاريخ: ۱۴۰۲ جمعه ۱۷ شهريور ساعت ۱۱:۳۸ | بازدید: 819 نظرات: 0 کد مطلب: 21819 |
پلان به پلان فیلمهای «کریستین پتزولد» میتواند پوستری خوش آب و رنگ باشد. فیلم اخیرش «Afire» «شعلهور» هم همین است. هر جای فیلم توقف کنید و اسکرین شات بگیرید، قاب زیبایی خواهید داشت. قابهایی که بسیار به فیلم دیگرش «باربارا» شبیه است. زنی زیبا و رها با دوچرخه در لوکیشنهایی مشابه. جنگل، دریا و ساحل. شعلهور اما نمیتواند تجربه موفق آن فیلم را تکرار کند. باربارا برنده خرس نقرهای برلین، قصهای منسجم داشت باشخصیتهایی پیچیده و البته قابل درک که آثار پتزولد را از آلمان خارج کرد و به دنیا شناساند.
او یکی از فیلمسازان مکتب برلین، جنبش جدید سینمای آلمان است که پس از اتحاد این کشور تشکیل شد. اعضای مکتب برلین به شکل غیرمستقیم به مسائل مرتبط با هویت شخصی و ملی میپردازند. آثار پتزولد از این قاعده مستثنی نیست و با اشباح ماندگار تاریخ کشورش تسخیرشده است. از «ققنوس» که درباره یک بازمانده از هولوکاست بود تا «ترانزیت» که ماجرایش به اروپای برزخی در آستانه اشغال فاشیست برمیگشت. فیلم اخیر هم در سواحل بالتیک ساخته شده که زمانی محل سکونت نازیها و سپس روسها بود. سواحل بالتیک آلمان همچنین جایی است که هنرمند دوره رمانتیک «کاسپار دیوید فردریش» نقاشی میکرده است و فیلم کلاسیک ترسناک «نوسفراتو» در آن محل فیلمبرداری شده است.
حالا کریستین پتزولد در این لوکیشن، قصه بیحالی و بیانگیزگی جوانان آلمانی را به سبک اریک رومر تعریف میکند که درعینحال دور از تجربیات شخصی و روحیات خودش نیست. فیلم از انسجام و پیوستگی آثار سابق بیبهره است و بیشتر شبیه کلاژی از احساسات پیچیده و سلیقه ادبی و سینمایی کارگردان است. کمی شبیه آثار برگمان، کمی شبیه آثار اریک رومر و کمی هم شبیه فیلمهای قبلی خودش است. این فیلم آرام و البته کند قسمت دوم یک سهگانه از او در نظر گرفتهشده است با محوریت «خلاقیت و عشق». فیلم اول Undine در سال ۲۰۲۱ ساخت شد؛ که در آن عنصر آب تعیین کننده بود؛ و در این فیلم آتش عنصر تعیین کننده است. اغلب آثار پتزولد پژواکی از فیلمهای پیشینش است که بهنوعی همه در امتداد یکدیگرند. او به ساخت سهگانهها علاقه دارد.
شعلهور با یک حادثه آغاز میشود. ماشین دو دوست هنگام رانندگی در جادهای روستایی خراب میشود. آنها در جنگل سرگردان میشوند. تا جایی که گمان میکنید با یک فیلم ترسناک سروکار دارید؛ اما قصه فیلم از چنین ژانری فاصله دارد. اگر به دستهبندیهای معمول سینما معتقد باشیم، فیلم در دسته عاشقانهها گنجانده میشود که ضد رمانتیکها از آن فراریاند؛ اما فیلم لحنی مدرن دارد. لحنی شبیه انسانهای سردرگم همعصرش و ربطی به فیلمهای عاشقانهای که در گذشته ساخته میشد، ندارد.
پس از اتفاق ناگوار اول، دو دوست لئون و فلیکس برخلاف انتظار، سالم به مقصد میرسند و در خانهای زیبا در سواحل بالتیک آلمان مستقر میشوند. داستان بیشتر حول شخصیت لئون میچرخد. او نویسنده است و قصد دارد دور از هیاهو رمانش را به پایان برساند؛ اما همهچیز بر ضد اوست. خرابی ماشین، آتشسوزی جنگل و از همه مهمتر دختر مرموزی که پیش از آنها در ویلای ساحلی ساکن شده، مانع تمرکزش میشود.اما کمی که میگذرد، میفهمیم همه اینها بهانهای برای ننوشتن است. لئون درواقع چیز جالبی برای نوشتن و تعریف کردن ندارد. فرار بیفایده است. هیاهو و آشفتگی درون شخصیت بیمایهاش است که از عهده سادهترین ارتباطات برنمیآید. همه اطرافیانش را میرنجاند و در دنیای دوست نداشتی درونش گیر کرده. نگاه از بالا و تظاهر به عمیق بودن مانع اصلی اوست که در صحنه شام با ویراستار به شکلی بیرحمانه به صورتش کوبیده میشود.
لئون یک نوع ریاکاری ویرانگر هم نسبت به کار کردن دارد؛ مثلا وقتی چشم فونیکس را دور میبیند، وقت تلف میکند اما در حضور او تظاهر به نوشتن میکند. همیشه در مورد کار صحبت میکند اما بیشتر اوقات خواب است. در مقاب، فینیکس خوشرو و مهربان، همیشه در حال فعالیت و تکاپو است. تقابل این دو شخصیت کنتراستی ایجاد میکند که در آن معایب لئون برجستهتر میشود. لئون نگاه سرمایهداری به کار دارد. در دام پیشفرضهای محدود خود در مورد بهرهوری گرفتار است. در زمینههای شخصی، اجتماعی یا عاشقانه زندگیاش سرمایهگذاری نمیکند و درنتیجه بیثمر و تنها مانده. تنهایی در میان جمعی که توماس شوبرت بازیگر نقش لئون بهخوبی از پسش برآمده و فضاسازی کارگردان هم به او کمک میکند؛ مثلا قسمت اعظم فیلم در داخل و اطراف خانه اتفاق میافتد، خانهای که در محوطهای زیبا و پر از درخت قرار دارد؛ اما لئون در آلاچیق وقت میگذراند. عرصهای جدا افتاده که او در آن نظارتگر خوشی دیگران است.
آتش و خطر نابودی از ابتدای فیلم و مدام در پیشزمینه وجود دارد اما هیچگاه نزدیک نمیشود. کارگردان به دنبال ساخت فیلم آخرالزمانی نیست و میخواهد همین جهان خودخواهانه حال حاضر و در بحران فرو رفته را بپذیرد و روایت کند. او معتقد است همین چیزهایی که در زندگی داریم خوبند و این دنیای ماست باید دوستش بداریم؛ و متعجب است که چرا سینما تا این حد به فیلمهای آخرالزمانی تمایل دارد و در آرزوی پایان دنیا است. پتزولد تمایل به پاکسازی جهان و پیدایش دنیایی دیگر را کمی فاشیستی میداند و عقیدهای که میخواهد چیزهای ضعیف و کثیف را نابود کند و بر خاکسترش دنیایی نو بسازد. معتقد است لازم نیست با یک باران یا آتش بزرگ همهچیز را از بین ببریم و تا بتوانیم جهان را از نو بسازیم. تضمینی نیست که عشقها و انسانهای خوب در آتش بزرگ نسوزند و از بین نروند و مشخص نیست چه چیز باقی میماند. او در مصاحبهای میگوید: «ما این دنیا را دوست داریم، میتوانیم گاهی به آن بخندیم. گاهی برایش گریه کنیم، اما این دنیای ماست. ما باید از آن دفاع کنیم.»
|