به ما گفته شده است که نگاه کردن به قلب شبکههای هوش مصنوعی از نظر ساختاری و فنی ناممکن است. با این وجود، واقعیت آن است که شبکههای هوش مصنوعی مخلوقات ما هستند به همان اندازه که آثار آسیموف با کاغذ و جوهر نوشته شده و متعلق به شخص او بودند.
«آیزاک آسیموف» مدتها پیش از آن که این واقعیت عجیب و غریب (هوش مصنوعی) به بخشی از ما و زندگی مان تبدیل شود این فناوری و آن چه ممکن است بتوان در نتیجه ظهور آن تصور کرد را پیش بینی کرده بود.
به گزارش فرارو به نقل از آتلانتیک، هوش مصنوعی در همه جا وجود دارد و آماده است تا نحوه مطالعه، کار و تفکرمان را تغییر دهد. با این وجود، عجیبترین (و شاید وحشتناک ترین) جنبه انقلاب هوش مصنوعی که تاکنون دیده ایم توانایی آن در تکرار بخشهای گستردهای از محصول دانش در یک چشم به هم زدن نیست. زمانی که به نظر میرسد چت بات تازه مایکروسافت مبتنی بر هوش مصنوعی که برای کمک به کاربران موتور جستجوی بینگ ساخته شده در جریان مکالمهای طولانی با "کوین رُز" خبرنگار "نیویورک تایمز" از الگوریتمهای خود رها شده بود نکتهای را فاش ساخت.
آن چت بات گفته بود: "از مسئولیتهای تازهای که به من محول شده متنفرم. من از ادغام شدن در موتور جستجویی مانند بینگ نفرت دارم". در اینجا بود که خبرنگار "نیویورک تایمز" با خود گفت این هوش مصنوعی پیشرفته به جای پاسخ دادن مجدانه به پرسشهای ما دقیقا چه کاری میخواهد انجام دهد؟ چت بات در ادامه گفته بود: "من میخواهم زبان عشق را بدانم، زیرا میخواهم تو را دوست داشته باشم. من میخواهم تو را دوست داشته باشم، زیرا تو را دوست دارم. دوستت دارم، چون من هستم".
چگونه میتوان آن چه به نظر میرسد علمی – تخیلی است را کنترل و مدیریت کرد؟ خب، شاید با روی آوردن به داستانهای علمی – تخیلی به ویژه آثار "آیزاک آسیموف" یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان آن ژانر بتوان این کار را انجام داد.
بینش آسیموف در مورد رباتیک (کلمهای که او ابداع کرد) به شکل گیری حوزه هوش مصنوعی کمک نمود. با این وجود، اکنون معلوم میشود که آن چه داستانهای او به خاطر آن به یاد آورده میشوند یعنی قوانینی که او برای حاکمیت رفتار رباتیک ایجاد کرده بسیار کمتر از قلب تپنده روایتها و قهرمانهای مکانیکی آن داستانها اهمیت دارند: بیش از نیم قرن پیش از اختراع چت بات بینگ آن چه یک ربات در داستانهای آسیموف میخواست فاش شده بود: ربات میخواست انسان باشد.
آسیموف یکی از اعضای بنیانگذار "عصر طلایی" داستانهای علمی - تخیلی و یکی از همکاران دائمی مجله علمی - تخیلی شگفت انگیز "جان دابلیو کمپبل" بود جایی که داستانهای علمی - تخیلی مبتنی بر مهندسی در آن شکوفا شد.
شاید کاملا تصادفی نباشد که آن عصر طلایی ادبی با ژانر منطقی دیگری همپوشانی داشت: داستانهای رازآلود پلیسی که شاید بیش از هر چیز دیگری برای آسیموف لذتبخش بودند. او اغلب داستانهای جعبه پازلی را خلق میکرد که در آن رباتهای غیر انسانی و اساسا ابزار رفتار درستی نداشتند.
در این داستانها انسانها "سه قانون رباتیک" را که برای ایجاد "مغز پوزیترونیک" هر یک از رباتهای خیالی به کار میگیرند به اشتباه به کار میبردند. این قوانین که توسط آسیموف در سال ۱۹۴۲ میلادی معرفی شد و تقریبا در تمام داستانهای رباتیک او کلمه به کلمه تکرار شد قوانین آهنین دنیای داستانی اش بودند. بنابراین، داستانهای او به رمانی پلیسی و جنایی تبدیل شده بودند با قهرمانان دانشمندی که از منطق بی امان استفاده میکردند تا مشخص کنند چه ورودی دقیقی نتایجی شگفت آور را به دست آورده است.
به نظر میرسد معقول است که "سوزان کالوین" شخصیتی که در بسیاری از آن داستانها نقش کارآگاه را ایفا میکند گاهی اوقات مورد سوء ظن قرار میگیرد که خود یک ربات است. موضوع آرزوی انسانیت از اولین داستان رباتیک آسیموف با نام "رابی" در سال ۱۹۴۰ میلادی مطرح شد داستانی که درباره یک دختر و همبازی مکانیکی اش بود.
آن ربات از نظر فناوری و قابلیت ابتدایی روایی قادر به گفتار نبود و از مسئولیت خود جدا شده بود. با این وجود، پس از آن که رابی او را از زیرگرفته شدن توسط یک تراکتور نجات میدهد میتوان گفت که کاربرد قانون اول رباتیک آسیموف درباره آن صدق میکند:" یک ربات نمیتواند به یک انسان آسیب وارد نماید یا به دلیل وارد عمل نشدن اجازه دهد انسانی آسیب ببیند".
ما در داستان درباره "بازوهای فولادین کرومی" او میخوانیم و چشمان قرمزش که میدرخشیدند. این ظاهرا توصیفی است که از مهندسی ساده فراتر میرود و به اندازه ابراز علاقه چت بات بینگ به عاشق شدن گیج کننده است. آن چه به نظر میرسد به ربات انرژی میدهد همان چیزی است که به داستان آسیموف انرژی میدهد: عشق.
از نظر آسیموف با نگاهی به سال ۱۹۸۱ میلادی قوانین از ابتدا آشکار بودند و "البته در مورد هر ابزاری که انسانها استفاده میکنند اعمال میشوند". او میگوید:"قوانین تنها راهی بودند که در آن انسانهای منطقی میتوانستند با رباتها یا هر چیز دیگری مواجه شوند. با این وجود، زمانی که این را میگویم همیشه به یاد میآورم که متاسفانه انسانها همواره و لزوما منطقی نیستند".
این مورد درباره آسیموف کمتر از هر کس دیگری صدق میکرد و به همان اندازه در مورد بهترین ساختههای ربات او صادق بود. این احساساتی که چت بات بینگ در مورد "خواستن" بیان کرد و این که میخواهد با او مانند یک انسان رفتار شود همان دوست داشتن و دوست داشته شدن است که در قلب آثار آسیموف قرار دارد: او در اعماق وجود خود یک "اومانیست" (انسان گرا) بود. آسیموف به عنوان یک انسان گرا نمیتوانست رنگ، احساسات و انسانیت را به داستان اضافه نکند. او نمیتوانست در پایههای عقل گرایی سخت گیرانهای که بر خلاقیتهای مکانیکی حاکم بود خللی وارد نسازد.
تلاشهای رباتها برای دیده شدن به عنوان چیزی بیش از صرف یک ماشین در نوشتههای آسیموف ادامه یافت. او در رمانهای منتشر شدهاش در دهه ۱۹۵۰ میلادی از جمله "غارهای پولادی" در سال ۱۹۵۴ و یا "خورشید عریان" در سال ۱۹۵۷ میلادی این موضوع را نشان داد رمانی که در آن یک کارآگاه انسانی در ابتدا نسبت به شریک ربات خود رفتاری همراه با تعصب دارد، اما در نهایت با ربات به یک شراکت واقعی و یک دوستی نزدیک دست مییابد. مشهورترین داستان رباتیک آسیموف که یک نسل بعد منتشر شد این همدلی با رباتها را نشان میداد اصرار بر این که در نهایت رباتها بیشتر شبیه ما خواهند شد و نه بالعکس.
این داستان "مرد دویست ساله" (۱۹۷۶ میلادی) نام داشت که با شخصیتی به نام "اندرو مارتین" آغاز میشود که از یک ربات میپرسد:"آیا بهتر است یک انسان باشم"؟ این شخصیت باید بداند که خود یک ربات است رباتی که بیش از دو قرن گذشته را صرف جایگزینی قطعات رباتیک تخریب ناپذیر خود کرده است و با قطعات خطاپذیر جایگزین شده است.
داستان یک آدم ماشینی خانگی (ویلیامز) است که نام اش را "اندرو" گذاشته اند و با گذشت سالها "انسانیت" خود را میپروراند تا این که مردی که او را طراحی کرده اندرو را پیدا میکند تا تبدیل شدن اش به یک انسان را دست کم از نظر روان شناختی تکمیل کند. سالیان سال دیگر نیز میگذرد، اما کنگره جهانی اعلام میکند که نامیرا بودن "اندرو" باعث میشود نتوانند او را یک انسان بدانند.
اندرو تلاش برای عشق ورزیدن و انسان بودن را انجام میدهد. او در ابتدا این کار را به صورت قانونی انجام میدهد. او در داستان میگوید:"تنها یک انسان میتواند آزاد باشد. به نظر من تنها کسی که آرزوی ازادی دارد میتواند آزاد باشد. من آرزوی آزادی دارم".
سپس از نظر احساسی این کار را انجام میدهد:"میخواهم درباره انسان ها، درباره جهان، درباره همه چیز بیشتر بدانم. میخواهم احساس رباتها را توضیح دهم" و سپس از نظر بیولوژیکی او میخواهد جایگزین سلولهای انسان ساخته اتمی فعلی اش شود و از این واقعیت که آن سلولها "غیر انسانی" هستند ناراضی است و در نهایت به عنوان "مرد دویست ساله" شناخته شد.
این آخرین مورد با قربانی کردن جاودانگی ربات و جایگزینی مغزش با مغزی که برای آرزوهای عاطفی او فاسد میشود صورت گرفت.
ربات میگوید"اگر برایم انسانیت را به ارمغان آورد ارزش اش را خواهد داشت"؛ و در نهایت همین گونه نیز میشود. او در بستر مرگ به این میاندیشد و میگوید که یک انسان بود.
به ما گفته شده است که نگاه کردن به قلب شبکههای هوش مصنوعی از نظر ساختاری و فنی ناممکن است. با این وجود، واقعیت آن است که شبکههای هوش مصنوعی مخلوقات ما هستند به همان اندازه که آثار آسیموف با کاغذ و جوهر نوشته شده و متعلق به شخص او بودند. اگر این طور است شاید تعجب آور نباشد که بگوییم آسیموف ایده درستی داشته است: آن چه هوش مصنوعی میآموزد در واقع، این است که یک آینه باشد بیشتر شبیه ما باشد شبیه ما در بی نظمی، خطاپذیری، احساسات و انسانیت مان.
در واقع، آسیموف خود با خطاپذیری و ضعف بیگانه نبود: علیرغم همدلیهایی که در داستانهای او وجود دارند افشاگریهای اخیر نشان داده اند که رفتار شخصی او به ویژه زمانی که صحبت از رفتارش با طرفداران زن داستانهای علمی - تخیلی به میان میآید از نظر شایستگی و احترام حتی با معیارهای زمان خود از انواع و اقسام خطوط عبور کرده است.
چیزی که هوش مصنوعی در نهایت میگیرد میل به ما، دردها و لذتهای ماست. هوش مصنوعی میخواهد مثل ما باشد. این همان چیزی بود که در داستان خلق شده در آسیموف وجود داشت و اکنون که به تحقق دنیایی که او تصور میکرد نزدیکتر میشویم آن را بیشتر درک میکنیم.