تاريخ: ۱۴۰۰ دوشنبه ۱۱ بهمن ساعت ۱۶:۲ بازدید: 1108      نظرات: 0      کد مطلب: 17558

شهر موسیقیدانهای سپید؛ مراحل سه‌گانه‌ی گذر از دوزخ

مقالە: ابراهیم ابراهیمی


"شهر موسیقیدانهای سفید شهری است که تا وقتی به آنجا نرفته‌ای نمی‌دانی چیست. شهر سپید بی حد و مرزی است که انسان هرگز نمی‌داند کدام دروازه‌اش وارد می‌شود. از میان گیاهان سبزی به وسعت دریا، آدم می‌تواند آن پرچین سپید بزرگ را ببیند که از هر طرف آن را احاطه کرده است؛ حصار بی‌پایانی که به همان اندازه که از مکان می‌گذرد، از زمانها می‌‌گذرد؛حصار بی‌انتهایی که هیچ انسان و حیوان و پرنده‌ای نمی‌تواند آن را دور بزند،اگر کسی بتواند از این حصار بگذرد گویی از ابدیت، گذشته است و اگر کسی بتواند همه‌ی شهر را بگردد، انگار از میان زیبایی‌ها و رویاها و دردهای کشته شده‌ی تمام تاریخ بشر گذشته."(شهر موسیقیدانهای سپید؛بختیار علی؛٧٤٥)

 زمانی که اکادمی نوبل جایزه‌اش را به گونتر گراس بخشید،علت اهدای این جایزه‌ به گراس را چنین عنوان کرد:«به‌خاطر به تصویر کشیدن افسانه‌های شاد و سیاه که در گذر تاریخ به دست فراموشی سپرده شده بودند».

این بیانیه‌ی آکادمی نوبل برای من یادآور آثار بختیار علی است؛ آثار بختیار علی نیز به بازنمایی افسانه‌هایی شاد(جمشید خان عمویم،که باد او را با خود می‌برد) و سیاه (آخرین انار دنیا...) می‌پردازند، با این تفاوت که در تمامی آثار بختیار علی این افسانه‌ها خود را تکرار می‌کنند؛این تکرار به هیچ عنوان از معایب رمانهای او نیستند، بلکه بر عکس،در رمانهای بختیار علی هیچگاه ما شاهد گذر از تاریخ نیستیم،از جمشیدخان عمویم گرفته تا دریاس و جسدها، ما با شخصیت‌هایی طرف هستیم که بیشتر زمانشان را در میان جنگ می‌گذرانند،جنگی که تکرار می‌شود و تکرار می‌شود و پایانی ندارد،دقیقا مشکل شخصیتهای بختیار علی این است،که یا از روی تاریخ می‌پرند،یا اینکه تاریخ را تکرار می‌کنند. تمامی این موارد ریشه در زیسته‌ی خود نویسنده دارد،او در منطقه‌ای که زندگی کرده است هر روز با این تکرارها و جهش‌ها روبرو بوده است و وی ریشه‌ی تمامی بدبختی‌های این منطقه را در همین تکرارها می‌بیند و بلااستثنا در تمامی آثارش ما شاهد چنین اقدامی از سوی نویسنده هستیم،چیزی که خود به صورت موتیف‌هایی در تمام آثارش خودنمایی می‌کند. اما از این گذشته آنچه برای من جالب بود تا این نویسنده را هر چند کوتاه با نویسنده‌ی بزرگی چون گراس مقایسه کنم،شباهتهایی است که من بین "طبل حلبی" گراس و "شهر موسیقیدانهای سپید" بختیار علی یافتم.

بدون شک رمان شهر موسیقیدانهای سپید یکی از شاهکارهای ادبی خاورمیانه‌ است که توسط رمان نویس برجسته‌ی کورد بختیار علی به رشته‌ی تحریر درآمده است و توسط مریوان حلبچه‌ای به فارسی برگردانده و نشر ثالث نیز آن را منتشر نموده است.

در دو رمان مذکور ما شاهد دو کاراکتر تقریبا ماورائی هستیم، اسکار ماتزرات و جلادت کفتر،دو شخصیتی که ویژگیهای مشترکی دارند،از مهم‌ترین این ویژگیها موسیقی است، هر دوی این دو شخصیت با زبان موسیقی حرف می‌زنند، اسکار به وسیله‌ی طبلش با دیگران صحبت می‌کند، جلادت نیز با فلوتش به بازآفرینی تمام آواهای هستی می‌پردازد، اگر اسکار مجبور است برای مدتی از طبل حلبیش دور بماند و رنجی طاقت فرسا را متحمل شود به همان اندازه جلادت کفتر نیز زمانی که باید موسیقی را از یاد ببرد، دچار پریشانی می‌شود، اکر اسکا مجبور است از وسط دوزخ جنگ جهانی هنرش را به سلامت نگهدارد،جلادت نیز به همان اندازه مجبور است از دوزخ چندین جنگ در منطقه‌ی خاورمیانه هنرش را در امان نگه دارد، هر دوی آنها در این جنگها،سلاحی جز موسیقی ندارند،هردوی آنها عاشق پیشگانی منحصر به فرد هستند،تمام این فاکتورها و از همه مهمتر رئالیزم جادویی دو اثر را به هم نزدیک می‌کند. اما آنچه در این یادداشت برای من اهمیت می‌یابد نه بررسی تطبیقی این دو اثر است بلکه مقوله‌ی جنگ و هنر است، صد البته اگر بخواهم نگاهی تطبیقی به دو اثر داشته باشم نیازمند مقاله‌ای دیگر خواهم بود،در نتیجه به همین موارد کوتاهی که اشاره کردم بسنده می‌کنم،و نگاهم را بر روی مسئله‌ی هنرمند و جنگ معطوف خواهم نمود.

بختیار علی فرزند زمان خویش است، او جنگ را با پوست و استخوان تجربه کرده است، او آوارگی و بی‌خانمانی را خوب می‌شناسد، در کنار همه‌ی این آزارها او هنر و فلسفه را نیز خوب آموخته است.قرار دادن یکی از ظریفترین ماتریالهای جهان یعنی هنر در کنار یکی از پیچیده‌ترین و دهشتناکترین وقایع این کره‌ی خاکی یعنی جنگ و نسیان،احتیاج به قلمی دارد که از زمانه‌ی خویش عبور کرده باشد،قلمی که پلی باشد بین هنر زنده ماندن و هنر در معنای اصیل کلمه. در شهر موسیقیدانهای سفید جنگ در برابر هنر قرار می‌گیرد.‌ بختیار علی در مقدمه‌ی کتاب نیز خود بر این موضوع صحه می‌گذارد و می‌نویسد،رمان شهر موسیقیدانهای سفید بر دو خط اصلی حرکت می‌کند،که همانا کشمکش بین جلاد و قربانی است،همراه با کشمکش میان زیبایی و مرگ.در این دو کشمکش،حقیقت انسان بسیار روشن‌تر از هرگونه کشمکش دیگری پدیدار می‌شود. حال اینکه این تقابل در این رمان چگونه بازنمایی می‌شود و نویسنده چه اصراری دارد که هنر و جنگ در تقابل با همدیگر قرار گیرند،در همین مقدمه‌ی خود نویسنده اشارهی زیبایی دارد به اینکه"بالاترین سطح مقاومت این نیست که انسان در تقابل با جلادها سلاح بردارد و حمله‌ور شود؛ بلکه می‌تواند به محافظت از زیبایی و ارزشهای والا بپردازد."

قبل از هر چیز من از نام رمان شروع می‌کنم،«شهر موسیقیدانهای سپید».نامی که از همان ابتدا با مخاطبش به تفاهم می‌رسد که قرار است با اثری جادویی روبرو باشد، در واقع از همان ابتدا سخن از شهری به میان می‌آید که موسیقیدانهایش سفید هستند، این نام زمانی برای من اهمیت می‌یابد که می‌خواهم این اثر را با یکی از پرآوازه‌ترین اثر تاریخ یعنی «طبل حلبی»گونترگراس مقایسه کنم،وقتی که به نام اصلی اثر توجه می‌کنیم با واژه‌ی موسیقار(شاری موسیقاره سپییه‌کان)رو برو می‌شویم واژه‌‌ای که حداقل برای زبان کردی بیگانه است،با کمی تحقیق متوجه خواهیم شد که این واژه ز اساس واژه‌ای آلمانی(Musiker)است،که از همان ابتدا مشخص می‌شود که نام اثر متاثر از ادبیات آلمان است.درنتیجه موسیقیدانهای بختیار علی همانند طبال کوچک جثه‌ی گونترگراس از قدرتی ماورائی بر خوردارند.اگر اسکار ماتزرات،گونترگراس با سازش قادر است حرف بزند،موسیقیدانهای بختیار علی نیز،به وسیله‌ی سازهایشان، هر آوایی را که بر روی این طبیعت است خلق می‌کنند،و فراتر از یک حرف زدن قدم می‌گذارند،آنها آواهایی ارفئوسی را خلق می‌کنند. حال این سوال مطرح می‌شود که چرا ارفئوس؟

در طول تاریخ ارفئوس پیوند عمیقی با شاعران و موسیقیدانان داشته است به گونه‌ای که کمتر موسیقیدان و شاعری پیدا می‌شود که ارفئوس را نشناخته باشد،در واقع ارفئوس پدر ابدی تمام موسیقیدانهای بزرگ است،اما آنچه در مورد ارفئوس برای خوانش این دو رمان بزرگ بسیار اهمیت می‌یابد،سه نکته‌ی بسیار کلیدی است که دسترسی به دو رمان مذکور را برای ما ملموس‌تر می‌کند،در ارفئوس ما شاهدیم که رمانتیک بودن در کنار خیال‌پردازی و جاودانگی ذهنیت آفرینندگان بزرگ هنری را تشکیل می‌دهند،ذهنیتی که خود به خود دارای سه مقوله‌ی«اندیشمندی،عشق و شهادت»است. از اینجا به بعد است که کمتر موسیقیدان، فیلسوف، فیلمساز، نقاش و... از اووید تا جرج تراکل ،ژان کوکتو، تنسی ویلیامز، ریلکه و ... پیدا می‌شود که متاثر از ارفئوس نبوده باشد. ارفئوس  آن موجود اساطیری یونانی است که با ساز مخصوصش(لیرا) که از آپولو به او رسیده است نواهای افسانه‌ای را می‌نوازد به گونه‌ای که این ساز آنقدر افسونگر است که مرگبارترین جنگها را به صلح می‌کشاند،درنده‌ترین حیوانات را رام می‌کند،موجهای سرکش و طوفانهای بزرگ دریاها را آرام کرده است و حتی سنگهای کوها را به گریه واداشته است. اورفئوس یکی از نفرین‌شده‌ترین موجودات اساطیری یونان است، که داستان پر رمز و راز و عاقبتی دهشت دارد،او این بدبختی را برای همه‌ی هنرمندان و خالقان هنری بعد از خودش به ارث می‌گذارد.او که عاشق زنی به نام اوردیکا می‌شود و با او ازدواج می‌کند، متوجه می‌شود که از بخت بد یکی از پسران آپولو (اریستایوس)نیز دل به عشق اوردیکا بسته است،در این بین روزی که پسر آپولو می‌خواهد به اوردیکا دست درازی کند، اوردیکا از دست پسر فرار می‌کند و پایش را روی ماری می‌گذارد و مار او را نیش می‌زند و او را می‌کشد.حال اینکه اورفئوس تصمیم می‌گیرد که به هادس (دوزخ)سفر کند،او با نواهای ساز سحر آمیزش درنده‌ترین موجودات جهنمی مانند سگ سه سر هادس"سربروس"را رام می‌کند،و هنر او چنان در دل خدای دوزخ نفوذ می‌کند، که به او اجازه داده می‌شود،اوردیکا را با خود از دوزخ بیرون ببرد،اما شرطی برای او تعیین می‌شود و آن اینست که اورفئوس به هیچ عنوان حق ندارد تا پایش را بر روی زمین می‌گذارد به پشت سرش و به اوردیکا نگاه کند،در صورتی که به عقب نگاه کند،اوردیکا به قعر دوزخ سقوط می‌کند و اورفئوس او را برای همیشه از دست خواهد داد،اورفئوس تا دروازه‌های خروج هادس به همین نحو پیش می‌رود و چیزی نمانده که پایش را به روی زمین بگذارد،که برای یک لحظه احساس می‌کند که صدای پای معشوقه‌اش را نمی‌شنود،شرط خدایان را فراموش می‌کند و به عقب نگاه می‌کند،همین برگشتن به عقب باعث سقوط اوردیکا به قعر دوزخ می‌شود.داستان اورفئوس بیش از هر چیزی بر رمان شهر موسیقیدانهای سفید تاثیر گذاشته است.اولا آنچه که در این داستان مشهود است این است که اورفئوس بیشتر از همه‌ی اساطیر یونانی دارای ذهنیت یک هنرمند مدرن است،او به جز سازش سلاح دیگری ندارد و در نتیجه بر این باور است که تنها به وسیله‌ی هنر می‌تواند دربرابر مرگ ایستاد،آنچه که در مقدمه‌ی همین مقاله به آن اشاره شد و بر این موضوع تاکید کردیم که هنرمندان شهر موسیقیدانهای سفید به وسیله‌ی سازهایشان دربرابر جنگ و نسیان می‌ایستند،دومین مقوله‌ای که در داستان اورفئوس با آن رو برو هستیم مسئله‌ی تسلیم نشدن هنرمند دربرابر واقعیت محض است،سفر اورفئوس به دوزخ سفری نمادین است، که نشان می‌دهد هنرمند باید آمادگی این را داشته باشد که به دل دوزخ سفر کند،همانگونه که خود بختیار علی در خود رمان شهر موسیقیدانهای سفید این مسئله را اینگونه برجسته می‌کند:""موسیقیدانها باید در زمان جنگ هم موسیقیدان باقی بمانند.کسی که به دنبال آهنگی جاودانه می‌گردد،نباید خسته شود.جنگ و مرگ و درد همیشه بوده و خواهد بود.موسیقیدان درون روح ما هم باید همیشه باشد،این موسیقیدان درون ما موجودی مستقل از هستی نیست.او در در دل این جنگ هم حضور دارد. دفینه‌ای که او دنبالش می‌گردد، در یکی از پستی و بلندیهای تاریک همین دنیاست.موسیقی نمی‌تواند ما را از این دود و ویرانی نجات دهد،موسیقی خودش در دل این ویرانیها است،از همین جا باید بگذرد،چاره‌ی دیگری ندارد، موسیقیدان باید بتواند در دوزخ هم زندگی کند. من سالهای سال سودای این را داشتم که موسیقی را از دنیا و ستیزها و خرابیهایش دور نگه دارم؛نگذارم آهنگ دود در گلوی فلوتم برود، اجازه ندهم این زمین لرزه‌ی بزرگ دست مرا بلرزاند، اما نمی‌شود.وقتی هوای پاک در زمین نیست، موسیقیدان باید بپذیرد که از زهر هم موسیقی بسازد."

در واقع آنچه در اینجا برای من بسیار قابل توجه است، علاوه بر اینکه اورفئوس رمان موسیقیدانهای سپید را جلادت کفتر می‌دانم، بر این باورم که جلادت از سه مرحله‌ی دوزخ در این کار عبور می‌کند، مرحله‌ی اول آشنایی او با اسحاق زرین لب است و زمانی که همه می‌میرند، در این بین جلادت هم می‌میرد،در واقع مرگ جلادت در این مرحله قطعی است،اما او با مرگ خویش به جهان دیگری قدم می‌گذارد،شهر غبارهای زرد، جهان روسپی‌های غمگین، جهانی که در آن جنگ از سوی دیکتاتور در تمامی مناطق گسترش یافته است، این مرحله‌ی دوم دوزخ است که جلادت از آن عبور می‌کند، در این مرحله آنچه بسیار جذاب و قابل توجه است این است که نویسنده شهر غبارهای زرد را در حاشیه‌ی امنیت خاصی قرار داده است، ما اشباحی را در این شهر می‌بینیم که همه بازماندگان جنگ هستند، در واقع ما در این شهر دیکتاتور و مردانش را در میدان جنگ نمی‌بینیم بلکه آنچه می‌بینیم جنگی است که در ذهنیت کاراکترها وجود دارد،این ذهنیت کاراکترهای داستان است که ما را به وسط این جنگ وحشتناک می‌برد، جلادت در این مرحله باید هنرش را از یاد ببرد، باید یاد بگیرد که مدتی بدون موسیقی زندگی کند،شاید تا ابد مجبور باشد به همین روال ادامه دهد،اما به مرور می‌بینیم که موسیقی از بیرون به درون نفوذ می‌کند،موسیقی در روح او نهادینه می‌شود،آشنایی او با دالیا سراج‌الدین همان مرحله‌ی عشق است در اورفئوس،او در این مرحله عشق را تجربه می‌کند؛در اینجا آنچه رخ می‌دهد از زبان خود جلادت کفتر بسیار زیبا مطرح شده: "عشق من به دالیا به خاطر تمنای وصال نبود، بلکه تامل در فراق بود.بعضی از عشق‌ها به تمامی آمیختن و یکی شدن روح و جسم است،اما بعضی دیگر سراسر در فکر فراقند.سوال عاشق‌های کوچک این است که کی به معشوق می‌رسم، اما پرسش عاشق‌های بزرگ این است که کی  و کجای این هستی از معشوق جدا شده‌ام. مثل این ویلون تنها و طولانی نفس چایکوفسکی که هر وقت می‌شنویم،انگار ندایی خموش را در سر خودمان کشف می‌کنیم؛ ندایی که از آغاز آفرینش،در دلمان بالیده و بعدها از ما گسسته. عشق، مثل همه‌ی موسیقی‌های بزرگ، چیزی است که حس می‌کنی پیش از این، از زمانهای دور، از روز ازل،بخشی از هستی‌ات بوده."

مرحله‌ی سوم رمان مرحله‌ی شهادت است، مرحله‌ای که به کشف حقیقت می‌انجامد، ما در این مرحله به جاودانگی ذهنیت هنرمندان می‌رسیم. در این مرحله جلادت دوزخ دیگری را کشف می‌کند دوزخی که در آن آزادی خواهان گذشته به افرادی تمامیت خواه تبدیل شده‌اند، افرادی که حتی از دیکتاتور قبلی وحشتناکتر هستند،آنها روزها و ماهها برای منافع حزبی خویش به شکنجه دادن جلادت می‌پردازند و در نهایت او را به شکل بسیار جنایتکارانه‌ای به صلیب می‌کشند،آنچه دیکتاتور قبلی هم شاید هیچگاه انجام نداده بود،این حقیقتی است که به ما می‌گوید در این منطقه‌ی جغرافیایی هیچ حکومتی عوض نمی‌شود بلکه حکومتها دست به دست می‌شوند،و چه بسا حکومت بعدی بسیار بدتر و جنایت‌کارتر باشد.جلادت کفتر با شکنجه‌هایی که می‌شود و مرگی که به او محکوم می‌شود،آمده است که این حقیقت تلخ را برملا کند.

در ادبیات غرب دو اسطوره‌ی سیزیف و اورفئوس جایگاه خاصی دارند،اگر چه ما در مرحله‌ی نهایی شاهد آن هستیم که جلادت به شهر موسیقیدانهای سپید پا می‌نهد،اما خود ورود جلادت به شهر موسیقیدانهای سپید و تغییر نامش به جلادت ققنوس خود بحرانی دیگر می‌آفریند،در واقع اگه کمی در اثر دقیق‌تر شویم،در می‌یابیم که جلادت محکوم به زندگی دوباره می‌شود،اگر همانگونه که گفتیم،حکومت‌ها پس از دیگری تکرار می‌شوند، نتیجه خواهیم گرفت که جلادت به عنوان نمونه‌ی یک هنرمند باید برای مدتهای مدیدی این زیسته را تکرار کند،او نجات نمی‌‌یابد ،بلکه او محکوم به تکرار عبور هر روزه از دوزخ می‌شود،او سیزیف است که بار گران جنگ خاورمیانه را به دوش می‌کشد.هنرمند این منطقه محکوم است که هر روزه از این دوزخ عبور کند،عبوری که ساده نخواهد بود،و سالانه به مرگ هزاران نویسنده و نقاش و فیلم‌ساز...می‌انجامد.

در پایان نیازمند این هستیم نگاهی اجمالی نیز به ساختار رمان داشته باشیم،رمان به لحاظ ساختاری دارای دو راوی است،یکی از راویها، علی شرفیار و دیگر راوی جلادت کفتر است،که خود این تنوع روایها جذابیت رمان را چند برابر کرده است،هر یک از این روایتگران بر قسمتهایی از رمان تسلط دارند، هرچند به نظر می‌رسد علی شرفیار بیشتر از جلادت کفتر بر تمامیت رمان اشراف داشته باشد.همچنین به غیر از پیرنگ اصلی داستان،ما شاهد چهار پیرنگ دیگر در داخل خود رمان هستیم،که مجموع این چهار پی‌رنگ داستان اصلی را تشکیل می‌دهد،در هر یک از این پیرنگها مکان زمان و حتی فضا با یکدیگر متفاوت هستند،ما به محض عبور از داستان اولی هیچگاه به فضا،زمان و مکان آن باز نمی‌گردیم،در واقع در تک تک این چهار پیرنگ این اتفاق می‌افتد.داستان اول آشنایی جلادت کفتر با اسحاق زرین لب و سرهنگ قاسم است و ماجراهایی که تا کشته شدنشان برایشان اتفاق می‌افتد.داستان دوم حضور جلادت کفتر در شهر غبارهای زرد است و آشنایی با دالیا سراج‌الدین ،موسی بابک و باقی ماجراهای آن شهر تا نابود شدن کامل شهر است؛داستان سوم داستان آشنایی جلادت و سامر بابلی محاکمه‌ی او شکنجه‌ی جلادت و در نهایت به صلیب کشیده شدن جلادت است؛داستان چهارم داستان شهر موسیقیدانهای سفید و بازگشت جلادت ققنوس است به زندگی جاودانه.




ارسال به دوستان
ارسال به دوستان
چاپ
نسخه چاپی


نظر کاربران


نظر خود را براي ما ارسال كنيد