چرا جوامع بشری نياز به شاعر دارند/شعرا كدام بخش از خلاءهای پيكره جامعه انسانی را پر میكنند؟ چرا منزلت واژههای يک شاعر از موقعيتهای ديگر او همچون استاد يا معلم بودن، سياستمدار يا هنرپيشه بودن، ... ممتازتر است؟راز واژههای يک شاعر اگر شاعر باشد و از سوی مردم به شاعری پذيرفته شده باشد در چيست؟ تيراژ محدود نسخه اشعار چاپ شده در در جامعهای چند ده ميليونی خود محدوديتی است غير قابل چشمپوشی، اما چگونه است كه كيفيت بر چنين كميت محدود كنندهای چيره میشود و واژههای يک شاعر طنينی عظيم در همه اقشار جامعه میگذارد. مردم نيازمند شاعر زمانه خود هستند. از غزلهای چون آب روان حافظ، از حمكتهای سعدی تا حكايتهای مولانا، از تصنيفهای عارف تا زمستانهای سرد اخوان و ابراهيم در آتش شاملو، شعر روح زمانه آدمی است، هم میدانيم كه محمود بر حكيم طوس جفا كرد و حافظ در بند تركان شيرازی سخن از ترس محتسب گفت و سعدی جهانی را زيرپای گذاشت تا در اقليم آرام گيرد و نگرفت و مولانای گريخته از بلخ به قونيه، شمس را در حلقه دوستداران خود سر به نيست يافت و عارف قزوينی از خون جوانان وطن ناليد. اما آيا همه زمزمه روح زمانه خود نبودند؟ روح منتشری كه وقار، صلابت، پايمردی، شكوه، عظمت، ديرپایی و انسانيت آدمی را در دل واژهها زنده نگاه داشتند و بر بودن و ماندن ملتی گواهی كه نه، تداوم و استمرار بخشيدند. شاعران روح زمان هستند. حيات شعر، حيات جامعه است. هر روز مستندات بسياری بر اختراعات، اكتشافات، دستاوردهای علمی و فنی انشمندان جوان و پير آورده میشود، چهرهای ماندگار بسياری به مردم معرفی میشوند. اما گاه فراموشی میكنيم اين كالبدهای پیدرپی نو شونده را روح ديگری زنده نگاه داشته است، شعور شاعران، كه در كليشه هر روزه شعارها زنگار نمیبندد، فروخته نمیشود، به دريوزگی نمیافتد، با مردم است بی آنكه مردم در خودآگاه خود بدانند، تنفس صبح است و آفتابگردانی هميشه رو به خورشيد و اينگونه است كه وقتی نسيم صبح از تنفس شاعر تهی میشود اندوه آوار میشود، وقتی آفتابگردان ديگر نيست گويی خورشيد چيزی كم دارد و وقتی آئينه روبرويت ترک برمیدارد و میشكند، انگار خودت را گم كردهای. مرگ شاعر، زخمی بر شعور جامعه است در هجوم وقيح شعارها. هياهای ناقوس مرگ لطافت جاری اما ناملموس پيكرهای زخم خورده از دشواریهای هر روزه است كه جسم را میخراشد و روح را میخورد. گويی با مرگ شاعر تو در اين تنهايی شلوغ هر روز تنهاتر شدهای، ديگر كمی به «هم سرايی تو نمیسرايد با شوق» زيرا تنها به شاعران زمان برگ و رخصتی دادهاند تا از خزانه غيب الغيب خداوندی» پيوند زمين و آسمان را تداوم دهند. مرگ شاعر همچون مرگ رسولان است. اگر ايمانی باشد ديده میشود، همچنانكه كفر نيز عيان خواهد شد. از اين روست كه مرگ شاعر حيات جامعه است. زيرا جامعه گرفتار در هزارتوی پول، شهوت، حرص، آز، فقر و فحشا و گم گشته در نيازهای روزافزون و خسته در لابلای چرخ دنده صُلب ماشين، گاه چنين مینمايد كه فراموش كرده است انسان «اين تجسد وظيفه را»، گاه میپندارد كه در اين چهار زندانی كه «هر زندان دو چندان نقب دارد» و در اين سرای بیكسی كه كسی درنمیكوبد و قنديل سپهر آسمان به تابوت ستبر مرگ گرفتار است ديگر نشانی از انسان نيست. مرگ شاعر تلاطم دردی است كه از درون میجوشد و چرکها و كثافات را به بيرون سرريز میكند و باور پنهان آدمی را به عشق، به عشق و به عشق فرياد میكند. وداع با شاعر، همچون تشييع رسولان، تجديد عهدی است با ايمان ازلي و ابدي انسان به انسان، مرگ شاعر، بازگشت به ناخودآگاه جمعی، مهربانی، صميميت و صداقت كودكی است.
مرگ جلال ملکشاه اگرچه بسيار تلخ بود اما نشان داد كه هنوز زندهايم.