در آن روزایی که وحشت کرونا ما را گرفته بود شایعات خوشمزه به گوشمان میرسید پس از گفتن بد و بیراه، با سرعت آنرا به گوش دیگران فوروارد میکردیم.
اوج ناسزاها و بد و بیراه گفتن های ما به مسببان خیالی، روزی بود که شنیدیم ۳۰۰ نفر کرونا زده را از مراکز شروع کرونا به منطقهی آورده و ۱۰۰ دانهیشانرا در یکی از مکانهای شهر ما اسکان دادهاند.
هر کسی به میل خویش تعبیری از آن میزد و ما هم به نوبهی خویش مثل سابق حس کارآگاهیمان گُل کرد و به تعقیب و تفحص پرداختیم نخست به یک مکان فرهنگی مراجعه کردیم تا بلکه خبر درست باشه و دق خودمان را سرشان خالی کنیم چند تا بنر دیدیم:
[این مکان تا اطلاع بعدی تعطیل است]
از دور و بر آنجا تفتیش کردیم متاسفانه جوابی نگرفتیم یکباره ذهنمان به مکانی رسید که روزی آن را آتش زده بودیم گفتیم نکنه تنبیه نشده و آنها را راه داده باشد.
همانند کارآگاه کاستر با شگردهای خاص، خود را به چند قدمی محل رساندیم و پرس و جو را از اطراف و اکناف شروع نموده، و تلاش کردیم سر نخی بیابیم و تقصیر را به گردنشان بیندازیم، بازم فایده نداشت.
نزدیکی چند هتل، سر چهار راهها، خیابانها، میادین شهر و ... کمین گذاشتیم خبری نیافتیم ناچار و با ناراحتی دست خالی و مایوس برگشتیم.
این شک و گمان ها خاطرهای را به یاد ما آورد:
خانهی ما در یک کوچه بن بست ۵۰ متری به پهنای ۴ متر قرار دارد با بانو عادت داشتیم عصر جمعه ها یک گشتی بزنیم عصر یکی از روزهای شهریور ۹۷، در پارکینک را باز کردیم ماشین پرایدی ناجوانمردانه راه خروج ما را سد کرده بود از عصبانیت آنچه را نمیباید بر زبان برانیم، میگفتیم و با نثار چند فحش رکیک، پدر و مادر رانندهی متخلف را گلباران کردیم. قرار شد بانو دق الباب منزل های همسایه را به صدا در آورد و ما هم سمت چپ.
[همهی درها زده شد از ما اصرار و از همسایه ها انکار!]
دختر یکی از همسایهها هم به حمایت از ما چند تا فحش عالی حوالهی پدر و مادر ایشان کرد.
چون شماره ماشین با شمارهی شهرمان همخوانی نداشت، مردد شدیم:
[مبادا ماشین دزدی باشه و اینجا رها کرده باشن، مبادا قتلی با آن انجام داده باشن، مبادا با آن دزدی کرده باشن، مبادا با آن ... حمل کرده باشن و مبادهای دیگه ...]
با خود پنداشتیم بهترین کار اینست به پلیس ۱۱۰ خبر دهیم تماس گرفته و آدرس را دادیم رفتیم روی خیابان تا به محض رسیدن، آنان را به محل جرم ببریم.
منتظر پلیس بودیم که ناگاه پسرمان که در طبقه ی اول منزل سکونت داشت پایین آمد و در ماشین را باز کرد و سوار پراید شد.
چه عرض کنم، مثل اینکه آب سردی بر سر و روی ما بریزند شوکه شدیم با تندی گفتیم این ماشین که شمارهاش مال مهاباد نیست چرا دست توست؟
گفت: پدرم آخه ماشین های ادارهی ما، شماره هایشان با شماره خودروهای داخل شهر فرق می کنه.
دختر همسایه تا اینو دید و شنید شرم کنان و یواشکی در منزل را بست و تا یک ماه او را ندیدیم.
ناچارا و دوباره سریعا با ۱۱۰ تماس گرفتم
[آقایون زحمت نکشید ماشین مال فلان اداره بود اومدن بردند]
بله، با بانو خوشحال بودیم از اینکه دشنام هایی که بر زبان رانده بودیم به خودمان برگشته بود.
نکته آخر:
به این نتیجه رسیدیم
- آخه شایعه سازی و ایجاد ناراحتی برای دیگران خصوصا در این اوضاع چه سودی دارد؟
- آیا بهتر نیست بجای زود قضاوت کردن و تصمیمات عجولانه کمی صبر و حوصله به خرج دهیم؟
امیدوارم این آخرین طنز ایام کرونایی باشد.