«گاهی باید تنها ناپدید شوند تا سایهها زندگی کنند،اگر تن را ببینید،سایه ارزشش را از دست میدهد،اما سایهی بی تن چیزیست که تا دم مرگ در خیال مردم میماند...مردم بیشتر از هر امر واقعی و عینی،به دنبال اشباحند»(ترجمهی مریوان حلبچهای صفحه۲۱۶)
خالق بزرگ آثاری چون «آخرین انار دنیا»و«غروب پروانه»بختیار علی این بار ما را به میان جسدها میبرد جایی که بوی گندیدگی جسدهای رهبران ریز و درشتی در هوای آنجا موج میزند،اما این گندیدگی از تن آنها نیست،این گندیدگی بوی تعفن مغزهای پوسیدهی مردمی است که از آنها خدا ساختهاند،برای بقای این رهبران نذر میکنند و در سوگواریهایشان از حال میروند.رمان با یک تشیع جنازهی با شکوه آغاز میشود،وصف سوگوارانی که نمیدانند برای چه و که سوگوارند.من یاد «هملت ماشین»اثر نویسندهی بزرگ آلمانی«هاینر مولر»افتادم،آنجایی که در ابتدای صحنه هملت بر ویرانههای اروپا ایستاده است،ویرانههایی که حاصل نزاعهای پوچ رهبران است،اما جماعتی را میبیند که در پی یکی از این رهبران که جسد پدر خودش نیز هست خرقهی عزا پوشیدهاند و در پی جسد روانند،او از ویرانهها به زیر میآید و لاشهی گندیدهی رهبر را هزاران تکه میکند و به خورد مشایعت کنندهگان و عزاداران میدهد و سپس سرش را بر روی زمین می گذارد و کلیدی ترین جمله ی نمایشنامه را می گوید :
« دراز کشیدم و بر زمین گوش نهادم و شنیدم که جهان در گردش به گرد خویش با گام هایی پر شتاب به سوی گندیدگی می رفت.»
این گندیدگی همان گندیدگی است که دریاس بر قلهی کوه سماء میشنود.رمان داستان مردمانیست که به دنبال یک شبح کورکورانه زندگیشان را میبازند.
دریاس قهرمان داستان مردیست که تاریخ خوانده است و از اروپا به زادگاهش بر میگردد ،زادگاهی که در تصرف دو خانواده است خانوادههای«طلارانی»و«قمرخانی».دریاس به محض ورود به شهر متوجه میشود که زادگاهش چون شهری جن زده در انتظار قیام است و مردمش از ظلم و ستم دو خانواده به ستوه آمدهاند،دریاس که تاریخ خوانده است برای پیدا کردن کار به مشکل میخورد به ناچار در اداره ی آرشیو شهر مشغول به کار میشود و همانجا با «ژنرال بلال اشکزاد»آشنا میشود و در مییابد او ژنرالست که به زودی اعلام قیام خواهد کرد،شبی که در آرشیو مشغول خواندن تاریخ شهر است به ناگاه ژنرال چون روحی بر او ظاهر میشود و از او درخواست کمک میکند و میگوید که او تنها کسی است که میتواند کمکش کند،چرا که«قیامی در کار نیست،اگر خرافهای،افسانهای،دینی نباشد که مردم را به جنبو جوش وادار کند.من خیلی فکر کردم ژنرال کیست،کشته میشود و تمام.گلولهای در سرش خالی میکنند و همه چیز تمام میشود.رهبر که کشته شد همه چیز تمام میشود....آدمها هیچوقت برای خودشان قیام نمیکنند به تاریخ نگاه کن،رهبران قیام را میسازند،اگر کسی نتواند بعد از مرگ خود قیام را رهبری کند،قیام به سرانجام نمیرسد»بعد از ادای این سخنان ژنرال او را ترک میکند.چند لحظه بعد صدای هیاهویی در خیابانها میپیچد که ژنرال را کشتهان چیزی که درکش برای دریاس سخت مینماید.روزهای بعد شبح ژنرال در خیابانها ظاهر میشود،و مردم را به قیام فرا میخواند،قیامی که خونبار است.مردان انقلاب همهجا شبح ژنرال را میبینند که بیامان در خط مقدم میجنگد و انقلابیون را به قیام میخواند .مدتی بعد دریاس به کمک پیرزنی به جمعآوری جسدها میپردازد و در پارکی آنها را جمع میکند اما نکتهی کلیدی رمان زمانی شروع میشود که یک شب دریاس کتابی را که کسی برای او بر روی یکی از قفسههای آرشیو گذاشته است پیدا میکند،کتابی از «ارشد صاحب» آشنایی دریاس با ارشد صاحب از نقاط عطف رمان است که در اینجا من از آوردن جزئيات این رویداد و باقی داستان خودداری میکنم چرا که میخواهم خوانندهگان از خواندن رمان لذت ببرند.اما دغدغههای بختیار علی در این رمان از نوع همان دغدغههایی است که در رمانهایی چون جمشید خان عموی و آخرین انار دنیا و شهر موسیقیدانهای سفید به دنبالش است.جاودانگی،جاودانگی،جاودانگی.
به طوری که خودش در مقدمهی رمان میگوید«این رمان به طور کلی دعوتی است برای اندیشیدن عمیقتر دربارهی مرگ و جاودانگی دو مفهومی که بیش از صدسال است سیاست آن را در شرق تولید میکند و به بازی میگیرد.»
در این رمان بختیار علی با اشاره به اینکه در شرق همیشه مردم خود را وابسته به یک رهبر سیاسی و دینی میبینند.مردمان شرق را مردمانی میبیند که همیشه یک شبح در مغزشان وجود دارد و با مرگشان آن شبح از فکرشان خارج و به جسم دیگری میرود و آن شبح همانا توهم مردمان شرق است،چرا که هیچ یک از این مردمان فکر مستقلی از خود ندارند و تنها روشنفکر این رمان همانا دریاس است که جرأت حرف زدن هم ندارد چرا که اگر زبان باز کند همه او را دیوانه میپندارند.برای همین است که او هیچوقت شبح را باور نمیکند و وارد بازی آنها نمیشود باوجود آنکه خودش فکر میکند بازی خورده است.او در واقع یک شخصیت دلوزیست و در پی رهایی ابدیست و شبح را نیز ساختهی سیستمی میداند که خود آن سیستم فاسد است و در آخر داستان نیز به صورت مرموزی گم میشود.
«باید به صدای گامهایمان گوش کنیم و بگوییم خدا حافظ ای مرد بیگانه،ای رانندهی مردهها...خداحافظ دریاس.من نمیآیم...ما نمیآییم....دیگر تا ابد،دنبال هیچ شبحی نمیرویم و اینجا میمانیم.»(ترجمه مریوان حلبچهای،۲۷۲)
شایان ذکر است که این رمان به تازگی از سوی نشر ثالث و با ترجمهی مریوان حلبچهای منشر شده است و ترجمه زیبای آن در انتقال لحن بختیار علی بسیار حائز اهمیت است،چرا که اگر به ویژگیهای رئالیسم جادویی اثر بپردازیم و با علم به اینکه آثاری که در این ژانر نوشته میشوند به اساطیر و افسانهها رجوع میکنند و لحن بختیار علی در اکثر آثارش لحنی اساطیری است به واقع این لحن به زیبایی و دقیق منتقل شده است.و نگارنده برای آن دسته از مخاطبانی که آثار ایشان را با زبان فارسی دنبال میکنند این ترجمهی زیبا را پیشنهاد میکند،چرا که به جز لحن ،رمان نیز کاملا وفادارانه به متن اصلی ترجمه شده است.