تاریخ: ۱۳۹۵/۷/۲۷
آیا دمکراسی جان سالم به درخواهد برد؟
کامیار رادنیا

هاژه ـ جنگ جهانی اول در خاطره ها هنوز زنده و گردوغبار ویرانی هایش در هوا پراکنده بود که دمکراسی خوابِ جنگ دیگری را برای اروپا کشیده بود. خوابی که به کشته شدن نزدیک به 100 میلیون نفر و ویرانی کل قاره ی سبز منجر شد. جنگی که وودرو ویلسون و مفسران سیاسی غرب آن را نتیجه ی پیگیری منافع شخصی حکومتهای خودمحور می دانستند. اما در این میان بهترین فرصت برای ظهور و تولد دمکراسی به وجود آمد. به این معنا که، بعد از جنگ جهانی اول و از بین رفتن امپراطوریها و نظامهای توتالیته فرصتِ مناسبی برای مدعیان و مدافعان دمکراسی در فلسفه ی سیاسی به وجود آمد که معایبِ نظامهای توتالیته و هزینه های امپراطوریهای گذشته را گوشزد کنند و به بزرگ ترین چالش قرن  فراخوانند و در مقابل به تمجید و ستایش نظام های جمهوری خواهی و دمکراسی محور و تجویز آن برای نظام جهانی روی آورند. چیزی که بیش از هر فلسفه ی سیاسی به دغدغه ای برای کل عالم تبدیل شده بود.

 

سقوط امپراطوری ها در جهان و ماهی گرفتن قدرتهای فاتح، از آبِ گل آلود جنگ جهانی اول این ایده را به ذهن متبادر می کرد که آیا اساسا حفظ امنیت و ثبات سیاسی باید از چه گذرگاهی بگذرد؟ سوالی که انگار جوابی برخلاف سیاستهای گذشته ی بریتانیا داشت که بیشتر بر پایه ی توازن قدرت استوار بود. امریکا به عنوان برنده اصلی و قدرت نوظهور جهانی و در مقابل، ضعیف شدن کشورهای اروپایی به سبب درگیری مستقیم در جنگ، سه معیار اصلی را برای جامعه ی ملل پیشنهاد کرد، که مبتنی بودند بر حق تعیین سرنوشت، امنیت جمعی و مشارکت مردمی در مدیریت قدرت. ویلسون عامل اصلی ایجاد جنگ جهانی اول را فقدان اصولی برای تعیین حق سرنوشت ملل و ایجاد الزام اجباری برای پیگیری توازن قوا (که مبنای اصلی استراتژی ها و دیپلماسی بریتانیا برای سیاست خارجی بود) می دانست و معتقد بود که تنها خط کش اندازه گیری حفظ ثبات و امنیت جمعی درجهان، دمکراسی بود. دمکراسیِ که هنوز با اذهان تعداد بیشماری از مردم امری بیگانه بود.اما سوال اینجاست: کدام دمکراسی و بر چه مبنایی؟ دمکراسی آمریکایی! آمریکا معتقد بود که دمکراسی آمریکایی بایستی جایگزین دیپلماسی اروپایی در روابط بین الملل شود.  

معاهده ی ورسای و چپاول بخش عظیمی از سرمایه ی ملی آلمان و پایه ریزی جمهوری مهندسی شده ی وایمار که از طرف قدرتهای غربی برای جهان تجویز شده بود به بزرگترین اشتباه تاریخ بشر منجر شد. اشتباهی بزرگتر از اشتباه قبلی!! ولی اینبار این اشتباه را نه امپراطوریها و نه نظامهای خودکامه ی اروپایی بلکه داروی تجویز شده ی دمکراسی  به رخِ تاریخ کشید. (دارویی که انگار اشتباه تجویز شده بود). من معتقدم که اشتباههای محاسباتی در امر حکومتی و قدرت سیاسی در نظام های مردم محور و دمکراسی خواه خیلی بزرگتر از نظام های فردمحور و خودکامه خواهند بود. نه به این سبب که تعداد بیشتری از مردم در پس پرده هستند یا ابزارهای بیشتری در اختیار دارند بلکه به سبب غیرقابل پیش بینی بودن آنها. برای مدافعان دمکراسی سخت دشوار خواهد بود که تصور کنند، دمکراسی منجر به دهشتناک ترین جنگ تاریخ بشود تا اینکه شد. نباید فراموش کرد، دمکراسی، هیتلرِ قدرت طلب و غریزه محور را به گوستاو استرسمنِ (رهبر جمهوری وایمار) محاسبه گر و صلح جو  ترجیح داد و این مرگِ زود هنگامی بود که دمکراسی به آن دچار شد. اغراق نیست اگر گفته شود، دمکراسی زودتر از آنکه بتواند زاده شود به خاک سپرده شد. سخت ترین آزمون برایش به منجلابی تبدیل شد که جان سالم به در نبرد و آن حذفِ استرسمن از عرصه ی سیاست و ظهور کهنه سرباز آلمانی و تبدیل آن به وسیله دمکراسی به کاریزماتیک ترین رهبر تاریخ آلمان!!

 

 اما جالب اینجاست که مفسران فلسفه سیاسی غرب قرار را به فرار ترجیح دادند. بعد از جنگ جهانی دوم آنها نه تنها به کنارگذاری و نقد دمکراسی آمریکایی نپرداختند بلکه بیش از پیش به تمجید و ستایش آن روی آوردند ولی اینبار نه در برابر حکومتهای کهنه کار و فردمحور بلکه در برابر نظام نوظهور و ایدئولوژی نوپای کمونیست شوروی. دمکراسی راه چاره را یافته بود. دستاویزی که به توفیق اجباری ختم شد. اینبار سیاستمداران آمریکایی برای توجیه و نشان دادنِ نمای زیبای دمکراسی آمریکایی نه به دفاع و تمجید مستقیم دمکراسی خویش بلکه به رد دمکراسی کمونیستی و کاستی های آن روی آوردند. (که به ناحق هم نبود). به قول مترنیخ (شاهزاده و نماینده امپراطوری اتریش) "در سیاست، ردِ ادعای دیگران آسانتر از اثبات ادعای خود است". نکته ای که نظام های اخلاق گرا هیچ وقت از ذهن دور نداشته اند. قدرت گیری اقتصادی، سیاسی و نظامی آمریکا بعد جنگ جهانی دوم و طرح نوسازی مارشال برای اروپا به گهواره ای خوش یمن برای دمکراسی آمریکایی تبدیل شد که بیش از پیش خود را به جهان مدرن معرفی کند. البته باید یادآور شد که زایش موفقیت آمیز دوباره ی دمکراسی آمریکایی بیشتر از اینکه مدیون عملکرد داخلی و مستقیم خود باشد مدیون نابسامانی های دمکراسی شوروی و بی لیاقتی رهبرانِ نظام کمونیستی بود. زیرا در جهان دو قطبی، ایدوئولوژیها به جای تمرکز بر اشتباهات و رفع نقایص خود، سعی بر بزرگنمایی اشتباهات دشمن دارند. با فروپاشی شوروی و ظهور نظام تک قطبی، دمکراسی یکی چرخهای گردش خود را از دست داد. اینبار دشمنی نبود که بخواهد در برابرش قد علم کند بلکه از روی بدبیاری به تنها پیکارجوی میدان تبدیل شده بود. اینبار بجای اینکه دیگری را در بوته ی آزمایش بگذارد خود باید وارد آزمایشگاه می شد.

دمکراسی در دومین انتخابات خود در دوره تک قطبی جورج بوش پسر را به میدان آورد که فجایع و اشتباههای جنگ طلبانه ی او در افغانستان و عراق هنوز پابرجاست. جنگ عراق که با موافقت کنگره و سنای آمریکا و پارلمانهای خیلی از کشورهای دمکراسی اروپایی انجام شد به یکی از سیاه ترین رویدادهای تاریخ آمریکا تبدیل شده است تا جایی که هیچ سیاستمدار و کاندیدای ریاست جمهوری جرات دفاع و اظهار موافقت با آن را ندارد. تونی بلر نخست وزیر وقت بریتانیا چند بار به خاطر مشارکت در جنگ عراق مورد بازخواست قرارگرفته است. لازم به ذکر است، یکی از دلایل اصلی شکست جیب بوش در این دوره از انتخابات آمریکا به سبب دفاع ناخواسته و توجیه سیاستهای برادرش و جنگِ عراق بود. 

 

تاریخ دمکراسی اینبار با رویداد و چالشی بزرگتر از دوران جنگ جهانی دوم و انتخاب هیتلر روبرو شده است. انگار سیاستمداران خیلی زود به ماهیت عوامفریبی و سوار شدن بر موج احساسات مردم در نظامهای دمکراسی پی برده اند. استفاده از این احساسات در جهت دستیابی به رابطه ی گیرا با اطرافیان و کلا مردم، از جمله ویژگیهای هیتلر بود که دونالد ترامپ آمریکایی در حال تکرار کردن مو به موی آن است. همانطور که هیتلر دلیل شکست آلمان را در جنگ جهانی اول خیانت سیاستمداران داخلی، توطئه ی یهودیان و فقدان اراده ملی می دانست، ترامپ معتقد است که آنچه امریکا را ضعیف تر کرده است نه بخاطر قدرتهای خارجی مثل روسیه و جنگ با داعش بلکه نیروهای داخلی، از جمله مهاجران غیرقانونی لاتینی تبار، توطئه مسلمانان تندرو!، بستن قراردادهای تجاری زیان آور با کشورهایی مثل چین و اتحادیه اروپا و بهبود روابط با ایران است. که همگی از دم از خیانت و بی لیاقتیِ سیاستمداران آمریکایی می زنند. موجی که هیتلر در مقصر دانستن و سرزنش کردن سیاستمداران پیشین خود به راه انداخته بود برابر است با موجی که ترامپ در نشان دادن بی لیاقتیِ سیاستمداران قبلی به راه انداخته است. موج های ایجاد شده به وسیله سیاستمداران غریزه محور مانند ترامپ و هیتلر از نقطه ضعف های اساسی دمکراسی محسوب می شود. نقطه ضعفی که نه تنها به آسانی قابل پیش بینی نیست بلکه پیشگیری آن جز با دادن هزینه های هنگفتی امکانپذیر نخواهد بود. نکته قابل توجه اینکه، اینبار دمکراسی نه در ضعیف ترین کشور اروپایی بلکه در قدرتمندترین کشور جهان در حال تست زنی است که قطعا اثرات نمرات منفی برای این آزمونش وزن سنگین تری نسبت به آزمون قبلی خواهد داشت. ترامپ و انتخابات آمریکا را شاید بتوان به عنوان نقطه عطفی نه تنها در تاریخ سیاسی آمریکا و جهان در نظر آورد بلکه به تمدید صدساله و یا تکذیب آنی برای نظام حکومتی دمکراسی آمریکایی حساب کرد و باید منتظر بود که آیا دمکراسی اینبار می تواند ادعای چند هزارساله ی خود را به عنوان مصلح ترین و با ثبات ترین نظام سیاسی به کرسی عمل بنشاند یا بارِ دیگر فیلسوفان سیاسی غرب باید در پی توجیه مجدد آن برآیند؟!