تاریخ: ۱۳۹۷/۳/۲۹
قول خدا به عمو رحیم/ دلنوشته‌ای به مناسبت بمباران شیمیایی سردشت

رزگار عبداللهی

حوض سبز آبی مستطیل شکل حیاط خانه مان در سردشت برای من خیلی خاطره داشت. تابستان که می رسید پر از آب می شد. چه استخری بود! بعضی وقت ها هم مثل میدانی بود که با دوچرخه ام دورش می چرخیدم و در بازی های کودکانه چه نقش ها که در کنار آن بازی نکرده باشم. یادش بخیر!

ولی روزی از روزهای پاییز سال 1365 نمایشی واقعی کنار آن دیدم که برای همیشه در خاطرم مانده است. روی لبه ی حوض نشسته و با آن صدای مردانه و خشن خود زار زار گریه می کرد. دور تا دور  حیاط را مردان و زنان فامیل و همسایه جمع شده بودند و با اینکه خودشان هم گریه می کردند باز به او  دلداری می دادند. من نیز از پشت پنجره به حــرفهایش که با گریه همراه بود، گوش داده و به او خیره شده بودم.

عمویم با گریه می گفت: «داداش جان چرا مرا تنها گذاشتی؟ خدایا تو را به خداییت قسم، من را نیز پیش او ببر... خدا جان! به یک سال نرسیده، منم می خواهم برم پیش کاکه رحمان جان... الـــهی رویم را زمین ننداز و آرزویم را برآورده کن... خدا! طاقت دوری داداشم را ندارم...»

اینها جمله های عمویم بودند که با گریه و زاری میگفت  و هنوزم بعد از سال ها در گوشم آن ها را می شنوم.بقیه هم با گریه می گفتند: « خدا نکند، امید این بچه ها بعد از خدا شما هستی... این حرف ها  را نزن...» منم پیش خودم فکر میکردم مگه بابام کجا رفته که عمو را با خودش نبرده. اینها چرا گریه میکنند؟

بابام چند روز پیش در مسیر سردشت – مهاباد تصادف کرده و در بیمارستان امام تبریز بود. عمو رحیم پیش او بود ولی نمی دانستم چرا برگشته بود و حالا دوست داشت باز به تبریز برگردد!؟

با اینکه ناتنی بودند و فقط مادرشان یکی بود ولی همیشه با هم، صمیمی و یکدل بودند. حدود 8 سال اختلاف سنی داشتند. البته عموزاده هم بودند، چون مادربزرگم بعد از فوت پدربزرگم طبق سنت آن زمان با عمـــوی بابام ازدواج کرده بود. عمو رحیم حاصل این ازدواج بود. احترام زیادی برای بابام میگذاشت.

همه می گفتند برادری را باید از آنان یاد گرفت.

من کلاس اولی بودم. هنوز دو ماه نشده بود که به مدرسه می رفتم. بعد از چند روز به منم فهماندند که دیگر بابا برنمیگردد و با آن تصادف، پیش خدا رفته است. راست می گفتند. الان که بزرگ شده ام، شاهدم که این جاده، هنوزم باباهای زیادی را پیش خدا می فرستد. چه جاده مهربانی!!

عمو رحیم هر روز به ما سر میزد، با من بازی می کرد، مرا به مغــازه اش که خیلی هم از منزل ما دور نبود، می برد. ثلث اول امتحانات شروع شد و من شاگرد اول شــدم. آن وقت ها که پول توجیبی من 5 تومان بود، عمو رحیم 100 تومان به من جایزه داد و گفت: « هرچی دوست داری باهاش بخر». منم به همه می گفتم که عمو رحیم صد تومان بهم جایزه داده. صـد تومان پول زیادی بود. خیلی چیزها میشد باهاش خرید، جنس ها گران نبود. چون آن زمان تورمی نبود، اگر هم بود خیلی کم بود.

چند ماه گذشت و من هر روز بیشتر به عمو رحیم عادت می کردم. کارنامه ثلث سـوم را نیزگرفتم و باز شاگرد یکم شده بودم. این بار عمو رحیم قول داد که بیرون از شهر می رویم و آنجا با تفنگ بادی تیراندازی می کنیم. در پوست خودم نمی گنجیدم، عشق من و همه ی بچه های همسن من که آن زمان جنگ بود و سردشت هر چند وقت، بمباران می شد و همه از توپ و تفنگ و اسلحه حرف می زدند، تیراندازی بود.

داداشهایم امید و رحمت، تابستان ها جلوی خانه و مغازه ی پدرم کیک و نوشابه می فروختند. بابام که فوت شد، امید که 15 سالش بود مغازه را می چــرخاند و قرار شد که من و رحمت این تابســتان کیک و نوشابه و خوردنی های کودکانه دم در بگذاریم. آن زمان ها بچه ها در تابستان کار می کردند و خبری از کلاسهای تقویتی، زبان، ورزش، موسیقی، تبلت و... نبود.  اولین سالم بود که داشـتم به داداش رحمت کمک می کردم. احساس غرور داشتم.

بالاخره آن روز رسید. صبح عمو رحیم را دیدم که گفت: «رزگار جان! امروز عصری به رحمت کمک نکن، ساعت 5 با توفیق و سامان- پسرعموهای همسن خودم - میاییم دنبالت و میریم تیراندازی» ای جان! دعا می کــردم که ساعت 5 عصر زود برسـه. آن وقت ها آدم ها حرف که می زدند ، پای حرفهایشان می ایستاندند. حرف ها فقط حرف نبود، قول بود. درست شبیه به ســــاعت های آن موقع که جدید و قدیم نداشت. پنج که می گفتند منظورشان همان پنج بود. دیگر خبری از اما و اگر و وعـــده های پوچ و توخالی نبود.

پله های خانه را دو تا یکی کردم و زود خبر را به مادرم رساندم. مادرم گفت :«رزگار جان! بعـــد از ناهار کمی استراحت کن و بخواب، میدانم آنجا با پسر عموهایت بازی می کنی، خسته میشی. خــودم سر وقت بیدارت میکنم.»

خوابیدم. چون می دانستم اگر بخوابم زودتر ساعت 5 می رسد. ساعت 4 بیدارم کردند، دست و صورتم را شستم و آماده و سرحال انتظار می کشیدم. داداش امید داشت نماز عصرش را می خواند. خانواده کنار هم نشسته و داشتیم در هوای گرم تیرماه هندوانه می خوردیم.

هنوز ساعت خواندن را بلد نبودم. همین که خواستم بپرسم ساعت چند است؟ باز طبق معمول صدای غرش وحشتناک هواپیماهای عراقی و به دنبال آن صدای خفیفی از انفجار آمد. از آن صدای انفجار کم، معلوم بود که داخل شهر را نزده است.جای نگرانی زیادی نبود، همه صداها و انفجارها را تشخیص می دادیم. چون ســـردشت از همان روزهای اول جنگ مثل جبهه بود یا شاید بهتر است بگویم جبهه شــبیه به سردشت بود. اما بعد از چند دقیقه صدای هواپیماها بیشتر شد و این بار صدای هــــولناک چند انفجار که خانه ی ما را نیز لرزاند به گوش رسید. داداش امید هنوز نمازش تمام نشده بود که صدای داد و بیداد مردم بلند شد.

یکی از خواهرانم پیش داداش امید ماند تا نمازش تمام شود و ما هم طبق معمول در زیر پله های خانه پناه گرفتیم تا هواپیماها بروند. اما حمله ی اینبار هواپیماها با دفعـــات قبل تفاوت داشت. ســریع نیامدند بمب ها را بیاندازند و بروند، بلکه بعد از بمباران هم در آسمان سردشت صدایشان به گوش می رسید. به نظرم می خواستند هنرنمایی خود را نگاه کنند! بیرون خانه صدای سرفه ی شدید مردم می آمد. مردم داد میزدند شیمیایی... شیمیایی...

امید در را باز کرد که یکی از همسایه ها گفت: «یاللا برید پناهگاه اداره آموزش و پرورش... اونجا امنیتش بیشتره... شاید هواپیماها بازگردند... میگن شیمیایی زدن... اونجا امنتره...»

داشتیم از خیابان عبور می کردیم که بویی شبیه بوی سیر احساس کردم، به پناهگاه که رسیدیم مردم زیادی آنجا بودند. کاک رحمان همسایه،  داشت به بقیه سیگار تعارف می کرد، میگفت: «بمب شیمیایی زدن... سیگار بکشید... واسه شیمیایی خوبه...» حالا نمی دانم این را از کجا می دانست؟ اینکه کشـیدن سیگار برای بمب شیمیایی خوب است یا بد؟!

توی دلم غوغایی بود که نگو و نپرس. بغض کرده بودم. پریدم تو بغل مادرم و گفتم: «نکند عمو رحیم  بیاد دنبالم؟ نکنه  در خانه را بزند؟ کسی خونه نیست که بهش بگه ما اینجاییم!»

مادرم گفت: «نگران نباش پسرم! حتما الان عمو رحیم هم پیش خانواده اش است، او هم پناه گرفته... انشالله یه روز دیگه...»

 هنوز در فکر تیراندازی بودم که داد و هوار کسانی که در پناهگاه بودند بخاطر سرفه، تنگی نفس، خارش شدید پوست، نابینایی و... من را به خود آورد. بوی سیر هنوز من را اذیت می کرد. یکی از بیرون پناهگاه داد زد: «از اونجا بیاین بیرون... اونجا خیلی خطرناکه، شیمیایی زدن... این گاز ته نشین میشه، شما رفتین زیر زمین؟!... همه خفه میشید! بیایین بیرون... پارچه خیس به صورتهاتون بزنید. از پشت پارچه ی خیس نفس بکشید. بیایین دست و صورتتان را بشویید...»

یکی هم از داخل پناهگاه میگفت: «نرید بیرون، کی میگه گاز ته نشین میشه؟... گازتوی هوا پراکنده میشه. اینجا امنتره... شاید باز هم هواپیماها بیایند...» عده ی زیادی از پناهگاه بیرون رفتند. ما هم با آنها بودیم. بیرون پناهگاه، شهر پر از گرد و خاک و دود و... شده بود. عده ای سرفه می کردند. عده ای داد میزندند که کورشدن. چند نفر استفراغ می کردند.

عده ای روی صورتشان تاولهای وحشتناکی دیده می شد.

من از ترس دست مادرم را بیشتر فشار دادم و با دست دیگرم لباسش را محکم گرفتم. چند متر بالاتر از خانه ما، منزل آقای نریمانی ویران شده بود. یکی از بمب ها به اونجا خورده بود. خانه ما هم بخاطر آن لرزید.

مادرم تمام بچه ها را دور خود جمع کرد. از جمع 8 نفری ما، یکی کم بود. داداش امید نبود. داخل پناهگاه هم نبود. داداش رحمت گفت: «امید گفته که تا چهار راه می روم و زود برمی گردم.»

مادر گفت: «ای خاک برسرم. همه اینجا باشید از جاتون تکون نخورید. بعد رو به خواهر بزرگم ادامه داد مواظب بچه ها باش تا چهارراه میروم و امید را می آورم.»

تا چهارراه، راهی نبود. گریه کردم! دست مادر را رها نکردم و گفتم: «من میترسم. منم میام.» من را نیز برد. فاصـــله خانه تا چهار راه مثل فیلمهای جنگی بود. خصوصا آن قسمتی که از جلوی خانه آقای نریمانی گذشتیم. عده زیادی در پیاده رو و خیابان افتاده بودند. مردم به هر ســویی فرار می کردند، مثل اینکه سر درگم شده بودند. من هم تو این هرج و مرج و بیغوله یه گردن بند زیبا روی زمین دیدم. به دور از چشم مادر آن را برداشته و توی جیب سمت چپ پاتولم ( شلوار کردی) گذاشتم. امید را پیدا کردیم یا شاید بهتر است بگویم امــید ما را دید و با هم به طرف خانه برگشتیم. همینکه داداشم را دیدم، پرسیدم:

«عمو رحیم را ندیدی؟ به چهار راه بالاتر نرفتی؟»

گفت: «چرا! تا اونجا رفتم... خیلی شلوغ بود. آنجا را هم بمب زدن... ولی عمو را ندیدم. انشالله که خونه باشه»

همه نگران با همسایه ها در کوچه پشتی خانه نشسته بودیم و بزرگ ترها در فکر چاره بودند. میگفتند نباید اینجا بمانیم چون نزدیک انفجار ها هستیم و موافق وزش باد است، خطر دارد. با عده ای از فامیل، شب سختی را در منزل پسرعمه بابام- حاج محمد واحدی- گذراندیم. آنجا بود که خبردار شدیم عمو رحیم نیز مصدوم شده ولی گفتن الحمدلله حالش خوب است. بعد از شام بود که من از فرصــت استفاده کرده و گردن بند را به گردنم آویختم.

تا صبح فقط صدای ناله و سرفه کسانی می آمد که مصدوم شده بودند. من نیز چشمانم سوزش داشت و خارش عجیبی روی سینه و ران پای چپم داشتم. صبح از شدت خارش گریه کردم و بقیه متوجه گردن بند و قرمز شدن پوست ران و سینه ام شدند. ولی خارش چشمانم کم شده بود و شکایتی نداشتم.

مادرم گفت: « گردن بند را از کجا آوردی؟»

گفتم: «روی پیاده روی منزل آقای نریمانی بود. توی جیبم پنهانش کردم و... همون جا برداشــتم.»

گفتند آلوده بوده و این خارش و قرمزی، مال آن گردن بند بوده است. گردن بند را گرفتند و در سطل آشغال گذاشتند. مثل اینکه طلا نبود .مقداری پماد سوختگی و... به سینه و پایم مالیدند و گفتند دیگه ازاین کارها نکنی! نگران نباش. خوب میشی!

حالا بعد از سال ها چون به حرف آن ها گوش داده و دیگر از این کارها نکردم و نگران هم نشــدم، خوب شدم . ولی مثل خیلی از همشهریهایم جای سوختگی و تاول روی سینه  و ران پای چپم، خاطره بد آن روز، تنفس گاز شیمیایی در جسم و جان و روح ما به یادگارمانده است. ولی در کمیسیون های پزشکی فرمایشی، مصدوم شیمیایی تشخیص داده نمی شویم!

خبر رسید که باید شهر تخلیه شود و ما همگی باید به بیرون ازشهر، روستاها و شهرهای دیگر برویم. ما به منزل خاله ی پدرم در روستای بیزیله رفتیم و آنها با آغوش گرم از ما و بقیه فامیل استقبال کرده و تا حد امکان به هر خانواده اتاق و مکان و مقداری غذا و خوراکی دادند تا با خیال آسوده ماندگار شویم.

امروز خبرهای خیلی ناامید کننده و آزار دهنده از قبیل مصدوم و زخمی شدن و شهید شدن عده زیادی ازهمشهری ها و فامیل و اعزام مصدومین به سـایر شهرهای دیگر به گوشمان رسید. خبر تکان دهنده تر این بود که عمو رحیم نیز باید به تهران اعزام شود. می گفتند حالش خیلی بد است. زن عمو می گفت: «عمو رحیم با آن حال وخیم خود، خیلی نگران خانواده شما بوده و جویای آن بوده که بچه های کاکه رحمان جایشان امن است یا نه؟!»

خدایا عمو رحیم به من قول داده بود ساعت 5 با هم میرویم تیراندازی. پس چرا نیم ســـاعت زودتر از تیر اندازی ما، این هواپیماها به طرف عمویم تیراندازی کرده بودند؟ ما که با تفنگ بادی و ســاچمه زن نمی خواستیم به کسی آسیبی برسانیم.

هر روز خبرهای نگران کننده ای از قبیل شهید شدن فلان همشهری در بیمارستانهای تبریز، تهران، اصفهان و... می رسید. بعد از چند روز آن خبری که عمو رحیم قولش را بعد از فوت بابام ازخدا گرفته بود که: «خدا جان به یک سال نرسیده مرا پیش کاکه رحمان ببر» به ما رسید و همه را غـــرق اندوه و غم و ناراحتی کرد.

من دیگر عمـــو رحیم را ندیدم . عمو رحیم به فاصله ی 8 ماه بعد از بابام، شهید شد و پیش  خدا و بابام رفت تا به همه ثابت کند، خدا آرزوها را برآورده می کند.

روحشان شاد و یادشان گرامی باد