“شین آباد” با دخترانش، از سال ۹۱ بر سر زبانها افتاد، و کمتر کسی هست که اسم آن را نشیده باشد، ۲۸ دانشآموز پایه چهارم ابتدایی مدرسه انقلاب در ۱۵ آذر ۱۳۹۱ به دلیل آتش گرفتن بخاری نفتی طعمه حریق شدند، دو نفر از آنها به نامهای “سیران یگانه” و ساریا رسولزاده” بعد از چند روز به دلیل شدت جراحات ناشی از سوختگی فوت کردند، ۱۴ نفر سوختگی آنها سطحی اعلام شد و در ماههای اول درمان شدند و اکنون قطع درمان شدهاند اما حال ۱۲ نفر از آنها وخیم و در وضعیتی خطرناک هستند.
در مدت این چند سال مراحل درمانی آنها به کندی پیش رفته و نه دانشآموزان و نه والدین آنها از وضعیت درمانشان راضی نیستند. “حسین احمدی نیاز” وکیل این دختران چند وقت پیش یعنی اوسط اردیبهشتماه امسال اعلام کرده بود که دختران شینآبادی بعد از امتحانات خردادماه برای درمان تکمیلی به کشور آمریکا اعزام میشوند به دنبال این خبر “رسول خضری” نماینده مردم پیرانشهر و سردشت در مجلس شورای اسلامی این خبر را تکذیب کرد و گفت فعلا چیزی مشخص نیست. اما والدین این دختران هم با انتشار بیانیهای حرفهای وکیل را تایید کردند. برای روشنگری قرار بود در روز ۲۸ اردیبهشتماه در شینآباد کنفرانس مطبوعاتی با حضور دانشآموزان، وکیل و والدین آنها برگزار شود اما اجازه برگزاری آن داده نشد.
من که میخواستم این دانشآموزان را ببینم این کنفرانس خبری بهانهای شد تا به شینآباد سفر کنم، پنجشنبه ۲۷ اردیبهشت به سمت پیرانشهر راه افتادم، مسیر مهاباد تا پیرانشهر طبیعت زیبایی دارد که با نگاه کردن به آن برای لحظاتی فراموش کردم که برای چه به پیرانشهر سفر میکنم، زنان و مردانی را میدیدم که پا به پای هم مشغول کار کشاورزی بودند انگار رنج و زحمت با زندگی این مردمان عجین شده است. قبل از حرکت از “عثمان مزین” که وکالت چند نفر از دانشآموزان شینآبادی را برعهده داشت خواسته بودم تا یکی را به من معرفی کند که بتوانم به کمک او با والدین و دانشآموزان ارتباط برقرار کنم، شماره موبایل “رحمان اسماعیلپور” پدر آمنه اسماعیلپور را برایم فرستاد وقتی به پیرانشهر رسیدم به ایشان زنگ زدم با همان گرمی و مهمان نوازی خاص منطقه کوردستان به من آدرس داد تا به خانهشان بروم، پیرانشهر تا شینآباد راهی نیست و کمتر از ۷۰۰ متر فاصله دارند، سوار تاکسی شدم و راهی شینآباد، تا چشم باز کردم دیدم جلوی مدرسه انقلاب هستم همانجا پیاده شدم. اتفاقی “آمنه راک” و “سیما شادکام” را دیدم، به دنبال آنها راه افتادم هر چی صدایشان کردم متوجه نشدند، پرسان پرسان به دنبال آدرس منزل کاک رحمان راه افتادم که در مسیر آمنه و سیما را دیدم، با هم سلام و احوال پرسی کردیم و از روی حدس و گمان اسم آنها را درست گفتم و گفتم که میخواهم به خانه آقای اسماعیلپور بروم که آنها گفتند ما همراه شما میآییم و تا منزل کاک رحمان با من آمدند سیما با چشمانی سیاه و زیبا به من گفت که شما برای چی اومدین؟ از کجا اومدین؟ وقتی خودم را معرفی کردم خوشحال شد و گفت من از شهر شما(بوکان) چند باری رد شدهام شهر قشنگی است اما آمنه سوالی پرسید که الان هم در جوابش ماندهام، از من پرسید که چطور فهمیدی که من آمنه هستم…
رسیدم جلوی خانه کاک رحمان؛ “آمنه” دختری تپل با چشمانی عسلی منتظر ما بود. با آمنه و سیما خدا حافظی کردم و رفتم داخل، بعد از استقبال گرم خانواده اسماعیلپور گرم صحبت کردن در مورد دختران و برنامه فردا شدیم که آقای اسماعیلپور و “جلال مرادی” پدر “سیما مرادی” که در منزل آقای اسماعیلپور بود گفتند که از صبح چند بار ما را به اطلاعات و فرمانداری و… فراخواندهاند که نباید در شرایط کنونی این کنفرانس خبری برگزار شود.
همراه “آمنه” به اتاقش رفتیم تا من استراحتی بکنم اما آمنه گوشیش را آورد و به من چند عکس عروس و داماد نشان داد و معرفی میکرد، بدون آنکه بپرسم گفت من عروسی نمیکنم اونایی که شوهر کردن چه گلی به سرشون زدن، گفت که میخواهد پرستار بشود و در شهر خودش خدمت بکند. لباس محلی کوردی را خیلی دوست داشت و میگفت خیلی وقتها لباس کوردی به تن دارد و یک ساعت قبل از مدرسه لباسهایش را عوض میکند، آن روز هم لباس کوردی به تن داشت و من را به سر کمدش برد و لباسهایش را به من نشان داد و میگفت لباس زیاد دارم ولی دوست دارم بازم بخرم اما روم نمیشود به پدرم بگویم برای بخرد از بس لباس گرفتم. پس از نگاه کردن به لباسهای زیبای آمنه با “آکام” برادر آمنه گرم صحبت شدیم، گفتم تصور نمیکردم شینآباد اینقدر بزرگ باشد گفت: حدود سه هزار خانوار دارد، دهیاری ندارد اما شهرداری هم ندارد، بلاتکلیف مانده، امکانات ندارد، برای آب آشامیدنی مشکل داریم… از بحث مشکلات روستا یا شهر جدید شینآباد خارج شدیم و به آن روز لعنتی پرداختیم روزی که ۲۸ خانواده را داغدار کرد. آکام گفت: ۸ صبح بود که ما خبر را شنیدیم تا رفتیم مدرسه آتش را خاموش کرده بودند و بچهها را به بیمارستان برده بودند، سومین بار بود که بخاری کلاس این دانشآموزان آتش میگرفت که آخرش اینطور شد. کلاس را تازه رنگ کرده بودند که رنگ هم آتش گرفته بود و روی سر دانشآموزان ذوب شده بود و برای نمونه روی سر آمنه راک به همین دلیل شدت سوختگی آمنه بیشتر است، آن زمان روستا گاز داشت تمامی خانهها و اطراف مدرسه گاز داشت اما تنها مدرسه گاز نداشت که بخاری نفتی باعث شد تا این ماجرا پیش بیاید.
نخستین روز ماه رمضان بود حال و هوای خاصی حاکم بود، “گلی” خانم مادر خانه مشغول تدارک سفره افطار و شام بود. پیش رفتیم، از روز حادثه گفت و آرزو کرد که هیچ کس چنین روزی را نبیند، گفت آن روز کمی بعد از اذان صبح من سماور را روشن کرده بودم و به آمنه گفتم وقتی به مدرسه رفتی شعله سماور را کم کن، باد تندی میآمد و باران هم همینطور به آمنه گفتم لباس گرم بپوش… یک ساعتی نگذشت که آکام آمد و گفت مادر آمنه سوخته من هم فکر کردم با سماور سوخته و آب سماور روی سرش ریخته اما دیدم نه اینطور نیست و کلاس آنها آتش گرفته و آنها را به بیمارستان بردهاند و من الان هم نمیدانم که چطور خود را به بیمارستان رساندم گرم این حرفها بودیم که “سید محمد شادکام” پدر سیما شادکام هم آمد، کم کم بساط سفره شام هم آماده شد و اذان گفت. بعد از شام پدر چند نفر دیگر هم از دانشآموزان آمدند که همه اصرار بر برگزاری نشست خبری داشتند و همه گلهمند از مسئولین، با تک تک آنها به صحبت نشستم و گفتند از دردهایشان؛ سید محمد شادکام گفت: ما ۱۲ اسفند ۹۶ با وزیر بهداشت جلسه داشتیم، وزیر گفت که ۱۵ فروردینماه دانشآموزان را معاینه میکند اما به دلیل مشکلاتی به ۱۵ خرداد موکول شد که بعد از امتحانات جلسهای برگزار کنیم و کارهای اعزام آنها انجام بگیرد.
شادکام ادامه داد: در مدت این چند سال هیچ مسئولی به ما سر نزده است، اما استاندار کنونی آقای شهریاری چندباری سرزده به اینجا آمده و یکبار هم یک دکتر خارجی را آورده بود که دختران را معاینه کرد و ما را هم به استان دعوت کرد و قول داد که پیگیر کارهای درمانی آنها میشود و همچنین قول داد تا با رئیس جمهور دیدار داشته باشیم که تا کنون محقق نشده است.
او میگوید: سیما ۵۰ درصد سوختگی دارد و بیش از ۳۰۰ بار زیر تیغ جراحی رفته است، سال اول رسیدگی بد نبود اما الان اصلا درمان آنها خوب نیست، سن آنها که بالا میرود حساستر میشوند.
از او در مورد روز حادثه پرسیدیم که گفت من روز حادثه سلیمانیه عراق بودم و به من زنگ زدند سیما سوخته اما چیزی نیست و نگران نباش اما من در خبرها دیدم که همه جزغاله شدن بلافاصله برگشتم و از آنجا رفتم بیمارستان ارومیه.
شادکام در مورد مستمری و بیمه این دختران گفت: مستمری آنها از سال ۹۴ ماهیانه از ۶۰۰ تا ۹۰۰ هزارتومان پرداخت میشود و بیمه عمر آنها هم تا وقتی به سن ۲۵ سالگی نرسند نمیتوانند برداشت کنند.
“مراد معروفی” پدر “ئهسرین معروفی” به ما گفت: ئهسرین ۷۶ درصد سوختگی دارد، آنقدر بر روی او جراحی انجام شده که آمارش را ندارم، مفصل انگشتانش خشک شده، پلکهایش حرکت ندارند و هنگام خواب همچنان باز است، وضعیت روحی خوبی ندارد روزی ۱۵ بار جلوی آینه میرود و از وضعیت خود ناراحت میشود.
آقای معروفی میگفت: روند درمانی این دختران به کندی پیش میرود هر بار زیر تیغ جراحی میروند اما نتیجه آنچنانی حاصل نمیشود، ما چیزی به جز درمان نمیخواهیم حتی اگر در داخل کشور هم به خوبی درمان شوند و امکانات لازم را برای درمان داشته باشند ما به هیچ کشور خارجی نمیرویم اما واقعیت این است که داخل کشور این امکانات را ندارند و خودشان هم میدانند، بالنهایی که برای زیبایی در زیر پوست آنها در قسمتهای مختلف کار میشود هر بار عفونت میکند و جنس خوبی را به کار نمیگیرند. دختر من را برای جراحی ۳۰ بار بیهوش کردهاند چه کسی این همه دوام میآورد، برنامه جراحیهای آنها هم نامناسب است مثلا الان که وقت امتحانات است دختر من را جراحی کردهاند که به درس او لطمه وارد میشود.
معروفی در خصوص بحث درمان و اعزام به خارج دختران شینآبادی ادامه داد: ما در اسفندماه پیش آقای مطهری نایب رئیس مجلس و آقای نوبخت رفتیم قول دادند بعد از ۱۵ فروردین این دختران را به خارج از کشور اعزام کنند. گفتند که کمیسیون پزشکی میگیرند بعد از تشخیص تصمیم میگیرند که هر کدام برای درمان به کدام کشور برود اما تا کنون چنین کمیسیونی گرفته نشده است.
“رحمان امیدوار” پدر “فریده امیدوار” گفت: فریده ۲۶ درصد سوختگی دارد، با توجه به سن رشد مشکل روحی زیادی پیدا کرده است، برای درمان بچههایمان اول بیمارستان خصوصی را به ما نشان دادند اما الان در بیمارستان فاطمه زهرا در تهران درمان میشوند که چون دولت هزینه درمان را به حساب بیمارستان واریز نمیکند درمان آنها به خوبی و درستی انجام نمیشود.
“علی صالح” پدر “نادیا” هم میگوید: نادیا ۷۶ درصد سوختگی دارد، ۳۰ درصد از بینایش را از دست داده است و شنوایی گوش چپش را هم از دشت داده، آمار جراحیهایش را ندارم، تمام مفصلهای دستش خشک شده، دست، پشت، سینهاش سوخته، هر کاری که برای این دختران شده با پیگیریهای خودمان بوده است اگر به دست مسئولین بود الان درمان آنها قطع شده بود ما با تحصن و اعتراض خودمان توانستهایم کاری بکنیم، تا کنون رئیس جمهور با ما دیدن نداشته است، هیچ تفاوتی در ارائه خدمات در دولت قبل و کنونی صورت نگرفته، الان بیشتر درمانها توسط دستیاران پزشکان و پرستاران تازه کار صورت میگیرد، دکترها به دلیل عدم پرداخت پول از جانب دولت به حساب بیمارستان سرباز میزنند، دختران ما را به موجودی آزمایشگاهی تبدیل کردهاند.
صالح ادامه داد: مسئولین فقط وعده و وعید میدهند، وزیر بهداشت دو سال قبل قول داد که ظرف دو هفته تجهیزات لازم را به بیمارستان فاطمه زهرا بفرستند اما هنوز بعد از دو سال عملی نشده است در حالی که این امکانات فقط برای بچههای ما نیست برای همه است، ما فقط درمان دخترانمان را میخواهیم، فارغ از سیاست، نمیخواهیم درمان فرزندان ما به سیاست ربط داده شود. به ما میگویند دیه گرفتهاند اما دیهای که ما گرفتهایم هزینه درمان حتی یک انگشت دخترمان نمیشود.
“حسین پرکم” پدر “مبینه” گفت: مبینه ۴۸ درصد سوختگی دارد، صورت، گوش، پشت و باسن و سینهاش سوخته،با این حال هیچ مسئول شهرستانی، استانی و کشوری تا ما پیگیر درمان آنها نباشیم نمیپرسند حتی معاون وزیر بهداشت به ما میگفت که این دانشآموزان پررو شدهاند در حالی که این دختران به دلیل عدم درمان مناسب دچار مشکلات روانی شدهاند، به ما قول دادند که چند روز در هفته برای آنها مشاورههای روانی در مرکز استان بگذارند اما هنوز این هم تحقق نیافته است.
پرکم افزود: دختر من کمبود خون دارد هر بار قبل از جراحی باید او را به بیمارستان میلاد ببرم تا تزریق خون کنند. از بس رفت و آمد کردهایم مبینه مشکل مفصل پا هم پیدا کرده است. بالنهایی که برای زیبایی به کار میبرند جنس خوبی نیست، وقتی منفجر میشود هر ساعتی باشد باید مستقیم تا تهران برویم چون در شهرستان و استان نمیتوانند کاری بکنند همه از کار و کاسبی افتادهایم. نماینده ما در مجلس شورای اسلامی در سخنرانی خود در مسجد شهرستان گفته بود که ۵ میلیارد تومان را برای دختران شینآباد گرفته است در حالی که این مبلغ برای بیمارستان و هزینههای درمانی آنها بود که البته هنوز هم تخصیص نیافته است.
” جلال مرادی” پدر سیما میگوید: سوختگی سیما ۳۳ درصد است، صورت، دست، گوش، پشت و باسن سیما سوخته است، هیچ کدام از این دختران از نظر روحی وضعیت مناسبی ندارند چندبار درخواست روانپزشک کردهایم، درخواست کلاس تقویتی شده اما جواب ندادهاند، درخواست اعزام به خارج از کشور برای درمان به صورت لفظی موافقت شده اما در عمل نه. زمانی که این اتفاق افتاد “حاجی بابایی” وزیر وقت آموزش و پرورش قول درمان این دختران در خارج از کشور را داد اما هنوز عملی نشده، آقای هاشمی چندبار با ما دیدار داشته و قول داده اما به غیر از قول چیز دیگری نبوده، برخورد کادر پزشکی و کلینیک سوختگی اصلا خوب نیست و با بیتفاوتی درمان میکنند این در حالی است که قرار بود دختران ما به صورت ویژه و خاص درمان بشوند اما الان مثل بیماران عادی هم به ما نگاه نمیکنند.
مرادی ادامه داد: این دختران نیازمند توجه و درمان خاص هستند، آموزش و پرورش هم باید تسهیلات خوبی برای تحصیل آنها در نظر بگیرد.
اما آخرین نفر از این جمع صمیمی که میزبان ما هم بود کاک “رحمان اسماعیلپور” بود پدر “آمنه” مردی آرام و صبور، او میگفت: من در روز حادثه در عراق بودم بعد از دو روز برگشتم و به بیمارستان تبریز رفتم، آمنه ۲۸ و نیم درصد سوختگی دارد، سه ماه و نیم در بیمارستان تبریز بود، بیش از ۱۲ بار جراحی شده، قرار بود درمان آنها در بیمارستان خصوصی انجام شود اما الان در بیمارستان عمومی فاطمه زهرا است و چون پول به حساب بیمارستان واریز نمیشود درمان هم سطحی است.
آقای اسماعیلپور گفت: بنا بر تصمیماتی که ما در دیدار با وزیر بهداشت و نایب رئیس مجلس داشتیم قرار شد بچهها را برای درمان به خارج از کشور اعزام کنند اما کشور آن مشخص نشد. ما دختران را شنبه ۲۹ اردیبهشتماه برای اینکه هر بار زیر تیغ جراحی میروند به پزشکی قانونی میبریم از آموزش و پرورش شکایت کردهایم باید دیه این مدت را پرداخت کنند.
مهمانها رفتند و من هم با ذهنی پر از سوال که واقعا چرا کار اساسی برای درمان این دختران نمیشود و با تجسم کردن وضعیت این پدران زمانی که ماجرا را برای من تعریف میکردند چشمانشان پر از اشک بود و از سختی راه و رفت و آمد و وضعیت درمان و نحوه برخورد میگفتند و تصور اینکه اگر ما به جایی هر کدام از آنها بودیم چگونه تحمل میکردیم که البته قابل درک نیست شب را به صبح رساندم.
صبح همراه آمنه به منزل سیما شادکام رفتیم، آمنه راک را هم دوست داشتیم ببینیم اما همراه مادرش به روستا رفته بود، نزدیک ظهر بود، سیما تازه از خواب بیدار شده بود، میگفت چون رمضان است و روز جمعه کار خاصی نداریم و برای همین دیر بیدار شدم، از او خواستم که هر چیزی را که دوست دارد به ما بگوید و آنچه که اذیتش میکند را تعریف نکند. سیما گفت دوست ندارد از روز حادثه چیزی بگوید فقط میخواهد مراحل درمانی به خوبی پیش برود، میگفت: ما بیش از یک ماه در تبریز بودیم اما امکانات لازم را نداشتن و حتی بیشتر آسیب دیدیم بعد به اصفهان رفتیم و سه ماه و نیم آنجا ماندیم الان هم که درمان ما در تهران صورت میگیرد، که اصلا خوب نیست، بیمارستانی که ما را درمان میکند اصلا امکانات ندارد، ما میخواهیم که برای درمان ما را به خارج از کشور مانند آلمان که میگویند امکانات خوبی دارد بفرستند.
سیما از دکترهایی که در اصفهان او را درمان کردهاند مانند دکتر “عابدینی” که خودش میگوید راضی است و میگوید دکتر “فاطمی” هم در تهران خوب بود اما الان که پولی به حساب بیمارستان واریز نمیشود درمان ما هم اصلا خوب نیست هر بار زیر تیغ جراحی میرویم اما هیچ تعییری نمیکنیم.
سیما گفت میخواهد درسش را ادامه دهد و در آینده حسابدار بانک بشود.
سیما میرود که لباس بپوشد تا همراه ما به دیدین دیگر دوستانشان برویم، تا سیما آماده شد با مادرش به صحبت نشستیم، “پروین” خانم میگفت: دو سال است که سیما خیلی ناراحت است و هر بار جلوی آینه میرود و میگوید که هیچ وقت خوب نمیشوم. همه ما بیش از سه ماه در بیمارستان بودیم و زندگی خود را ول کردیم به خاطر دخترانمان، پدرانشان همه دچار ناراحتی قلبی شدهاند، پدر آمنه فوت کرده اما پدر دیگر دختران نمیگذارند که آمنه احساس کمبود بکند و همراه دختران خودمان هر کاری لازم باشد برای او هم انجام میدهند.
سیما میآید همراه سیما و آمنه دنبال فریده رفتیم، او هم تازه بیدار شده بود مادر فریده آمد و خیلی تعارف کرد که داخل برویم اما ما جلوی در تا فریده آماده شد نشستیم در این مدت “سعدا” خانم مادر فریده تعریف کرد که روز حادثه سه روز بود که به شینآباد نقل مکان کرده بودند، هنوز جاگیر نشده بودند، پسر کوچکش(در کوچه بازی میکرد را به ما نشان داد) نوزاد بود او را تنها گذاشته و سه ماه و نیم در بیمارستان اصفهان بودند.
سعدا میگفت: من با صدای آژیر ناراحت میشوم، قلبم ناراحت است، آن روز که صدای آژیر را شنیدم به شوهرم گفتم این صدای چیست چرا تمام نمیشود من نگرانم، شوهرم گفت زن اینجا شهر است مثل روستا نیست از این صداها زیاد است نگران نباش تا این که همسایهمان( با اشاره به همسایه روبرویی) این خبر را آورد…
فریده هم آماده شد و همراه او دنبال “اسمعه” رفتیم، بعد از خوش و بش با اسمعه و آماده شدنش همراه با او رفتیم منزل “سیما مرادی” آنجا نشستیم و سیما از روز حادثه گفت: آن روز همه برای رفتن به مدرسه عجله داشتیم سرد بود باد تندی میوزید و باران هم میبارید ساعت ۸ کلاس بودیم، قرآن داشتیم، کلاس سرد بود به خانم معلم گفتیم که بخاری را روشن کند، سرایدار را صدا کرد، سرایدار آمد و یک ۲۰ لیتری نفت را جلوی پنجره گذاشت و یک ۲۰ لیتری دیگر هم آورد و نفت را که داخل بخاری کرد دودی از آن بلند شد که همه ترسیدیم و خواستیم بیرون برویم معلم تهدید کرد که نمره کم میکند و نباید بیرون برویم، چند دقیقهای نگذشت که بخاری آتش گرفت، معلم ما با معلم کلاس دیگر خواستند که بخاری را بیرون ببرند از کلاس اما بخاری لای در گیر کرد و با آتش افتاد زمین و آنها بیرون بودند و ما هم داخل کلاس، چون کلاس را تازه رنگ کرده بودند و یک ۲۰ لیتری نفت هم جلوی پنجره بود برای همین آتش شعله گرفت و ما راهی به بیرون نداشتیم. بیش از نیم ساعت طول کشید تا با بولدزر پنجره کلاس را در آوردند چون ورودی حیاط مدرسه هم طوری بود که ماشینهای بزرگ مانند ماشین آتشنشانی و امدادی نمیتوانستند داخل بشوند و …
من تازه کیف خریده بودم و خیلی دوستش داشتم و نگران از اینکه کیفم بسوزد… همه سوختیم، ۱۲نفر از ما را به تبریز اعزام کردند، “سیران” بعد از یک هفته فوت کرد و “ساریا” ( سارینا) هم بعد از ۲۶ روز.
بعد ۶ نفر از ما (ئهسرین معروفی، مبینه پرکم، اسمعه دروی، آمنه اسماعیلپور، مهناز محمدپور و شادی ابراهیمیان) در مشهد و (سیما شادکام، سیما مرادی، فریده امیدوار، نادیه صالح، آمنه راک و آرزو طاهرآبادی) در اصفهان به مدت ۳ ماه و نیم تحت مداوا بودیم.
سیما ادامه داد: هر بار که برای جراحی تهران میروم پدرم خیلی اذیت میشود باید برای اینکه کاری برای من صورت بگیرد به وزارت آموزش و پرورش و بهداشت و درمان برود تا درمان من انجام شود که البته درمان هم آنطوری که باید باشد نیست.
“فریده” هم میگفت: اینجا در داخل کشور پول است اما امکانات نیست برای همین درمان ما نتیجه بخش نیست اما پول را برای ما خرج نمیکنند، به من پروتز خارج از کشور نشان دادهاند که انگار دست طبیعی است اما داخل کشور مثل دستکش ظرفشویی میماند.
فریده گفت: قرار بود برای ما کلاس تقویتی و جبرانی بگذارند اما این کار را نکردهاند.
“اسمعه” هم گفت: سال اول قبل از عمل جراحی ما را پیش مشاور میبردند اما الان این گونه نیست و ما هیچ مشاوره درمانی نداریم، ما فقط میخواهیم که با این وضعیت که درمان ما در داخل کشور میسر نیست و جز اذیت بیشتر برای ما نتیجهای ندارد ما را به خارج از کشور برای درمان اعزام کنند.
اما بعد از اتمام صحبت با این دختران که هر کدام با چشمانشان به تو میگویند که چه میخواهند، با پیشنهاد اسمعه راهی مزار شینآباد شدیم و کاک جلال مرادی پدر سیما و سید محمد شادکام پدر سیما شادکام زحمت کشیدند و ما را سر مزار ساریا(سارینا) رسولزاده برند. دوستان ساریا با حسرت از اینکه ساریا دیگر در میانشان نیست به مزارش نگاه میکردند و فاتحه میخوانند و شعرهای مزارش را، کمی آنجا ماندیم و برگشتیم.
ظهر بود و کم کم همه خود را برای نشست خبری آماده میکردند که بنا به دلایلی کنسل شد.
اما من آن شب را هم در شینآباد بودم و صبح شنبه راهی دیار خود شدم. آنچه که من از این دختران شنیدم و دیدم همه از برخورد والدین راضی بودند و از اینکه به خاطر آنها اذیت میشوند نگران، دختران شین آبادی و والدین آنها فقط درمان درست و حسابی میخواهند، چیز دیگری نمیخواهند، همه از نماینده شهرستانشان گله داشتند، ای کاش به جای سنگ اندازی فقط برای یک دقیقه خود را جای این دختران و والدینشان میگذاشتیم، سخت است و نمیتوان درک کرد. تا آنها را از نزدیک نبینی نمیدانی چه میکشند هر کدامشان هزاران قصه دارند که اصلا برای ما قابل درک نیست تنها کاری که میتوان کرد و آنها را خوشحال کرد این است که به کمترین و مسلمترین حق و خواسته آنها که درمان نتیجه بخش است توجه شود. این دختران آن زمان کلاس چهارم ابتدایی بودند، معلمشان که غیر بومی بوده بعد از آن حادثه به آنها سر نزده است و ازش خبری نداشتند، چند نفرشان گفتن مهم نیست. الان در پایه نهم تحصیل میکنند و هر کدام آرزو دارند در آینده کارهای بشوند، آینده آنها را خراب نکنیم.
گزارش: کردستان شاهمرادی
این گزارش در هفته نامه دهنگی کوردستان شماره ۶۵ صفحه ششم منتشر شده است.