تاریخ: ۱۳۹۶/۹/۱۹
ارعاب مخاطب و یا فضل فروشی به خواننده ی فرضی

سوارە معینی 

بله، اشعار او... سی و دو سال داشت! آینده اش چه می شد؟ این که هر سال چند شعری بگوید. تا کی؟ تا وقتی که پیر شود؟ بله، تا دوران پیری، این اشعار چه فایده ای برایش خواهد داشت؟ مشهورش خواهد کرد؟ «چه مزخرفاتی! خودت را گول نزن. هرگز کسی به خاطر نوشتن اشعار بد مشهور نمی شود». ولی اشعارش چرا بد بود؟ درست می گفت؛ حق با او بود. ریوخین با بی رحمی به خود می گفت: «به یک کلمه از آنچه نوشته ام باور ندارم...!». (مرشد و مارگارتا، ص78 ) 

در رمان مرشد و مارگارتا، آن زمان که مرشد در تیمارستان بستری است با شاعری هم کلام می شود که هیچکدام از شعرهایش را نخوانده است اما در فرازی شگرف و با منطقی شگرفتر درمی یابد که هیچکدام از آن شعرها ارزش خواندن ندارند. تصور کنید شما صد عنوان کتاب را از ناشری معین خریده و تمامی شان را مطالعه کرده اید. آنگاه و در پی تجربه ای که از این مطالعاتتان اندوخته اید درمی یابید که هیچکدام از آن صد عنوان، ارزش خواندن نداشته اند و شما در واقع وقتی را که می شد صرف کارهای دیگرتان بکنید، هدر داده اید. با نظرداشت به چنین تجربه ای شما دیگر عنوان صد و یکم را هیچگاه از آن ناشر نخواهید خرید؛ چونکه به قیاس دریافته اید که چنین کاری اسراف در وقت و هزینه است. استدلال «مرشد» نیز کم و بیش بدین منوال است. این درست که منطق استقرائی هیچگاه چندان مقرون به صحّت نیست که بتوان روی آن حساب کرد! اما این هم درست (و بسا درست تر!) است که عمر آدمی نیز چندان افزون نیست که او بتواند با گشاده دستی آن را در هر کجا که خواست مصرف کند. فرصت کوتاه انسان، متقن نبودن منطق استقرائی در زمینه ی خواندن کتاب را می بخشاید! اما مسئله در اینجا دسترسی به آن سنجه ای است که به واسطه ی آن می توان کتابی را که ارزش خواندن دارد از کتابی که فاقد چنین بنیه ای است، متمایز کرد. اهمیت چنین مؤلفه ای در زمانه ی ما -که نسبی گرایی سرنمونش شده و دم زدن از معتبر بودن همه ی آرا و عقاید در زمینه ی خودشان، نقل محافل فکری اش- نسبت به ادوار پیشین بسیار افزون تر است. همین وضعیت را نیز با ذکر تمثیلی دیگر وامی کاویم. امبرتو اکو خاطره ای دارد از قاتلی زنجیره ای که تمامی جنایاتش را به قیاس از نصّ صریح کتاب مقدس، توجیه پذیر و غیرقابل تعقیب کیفری می دانست! قاتل زنجیره ای خودش را مظلوم و جنایاتش را استجابت تکلیف دینی اش می دانست. اکو پاسخی جالب توجه بدین وضعیت می دهد. به زعم اکو کتاب مقدس "بی صاحاب" نیست! که هر از راه رسیده ای بتواند آن را ازآن خودش کند. صاحب متن مقدس (در کنار خدا) تمامی آن مفسرانی اند که در طول ادوار تاریخی، جان خودشان را بر سر واکاویدن چنین متنی صرف کرده اند. تفاسیری که چنان استقطس دار بوده اند که در فراسوی ادوار تاریخیْ پاییده اند همان سنجه ی تشخیص درست از نادرستند. هرآینه که ما تفسیری از متن مقدس به دست دهیم، مادامی که تفسیرمان را به محّک آن تفاسیر استقطس دار تاریخی نسپاریم و با این وجود بر اعتبار آنها پای بفشاریم، آنگاه تفسیرمان نه بدیع و قابل اتکا که (با ذکر پوزش!) اراجیفی از سر نادانی خواهد بود 

القصّه! مراد از این نوشته، بررسیدن کتابی تازه انتشار است تحت عنوان اصلی «منطقِ متابعدیِ بی نهایت» و مزین به عنوان فرعی «کتابی در زمینه فلسفه علم، منطق متعالی و متافیزیک». در خجسته گزارشی که از انتشار این اثر پرداخته شده، «منطق متعالی» موضوع آن ذکر شده است. منطق در سردستی ترین تعریف آن هرآن علم انتزاعی ای است که کارابزارهای مفهومی شناخت جهان و آنچه درآن است را به دست می دهد. بر چنین علمی، عنوان منطق عام را اطلاق کرده اند. منابع شناختی ما از جهان، بر دو نوع اند و به دیگر عبارت ما جهان را از دو طریق می فهمیم: نخست از طریق ادراک تظاهرات عینی پدیده ها و دودیگر به واسطه ی سازه های ذهنی ای که از این مفاهیم می پردازیم. در منبع شناختی نوع اول، پدیده ها به عنوان آنچه بر ما داده شده اند محل ارجاع اند و در منبع شناختی نوع دوم نیز افکار و اندیشه هایی که از پدیده ها پرداخته ایم، محل رجوع خواهند بود. شهود همبسته ی نوع اول منبع شناختی، همان شهود تجربی (empirical intuitions) و شهود همبسته ی نوع دوم منبع شناختی نیز شهود ناب (pure intuitions) خواهد بود. علم منطق نیز بر همین اساس، دارای دو وجه خواهد بود: منطق به طور عام و منطق، به مثابه کاربست شیوه ی معینی از فهم. وجه اول منطق، ناظر بر هرآن قوانین متقنی است که در غیاب آنها، امکان اندیشیدن نیز سلب می شود و وجه دوم منطق نیز ناظر بر هرآن سازه های انتزاعی ای است که ما آنها را با ابتنا بر قوانین متقن وجه اول منطق برساخته و از آنها راهکارهایی جهت چگونه اندیشیدن پرداخته ایم. کانت بر این اساس منطق را به دو شعبه ی منطق عام و منطق استعلائی (یا اگر نویسنده ی کتاب بیشتر خوش می دارد همان منطق متعالی!) تفکیک کرده است. شعبه ی اول که همان منطق ارسطویی است ناظر بر قوانین اندیشه، فارغ از محتوای آنهاست. اما منطق استعلائی در تخالف با منطق ارسطویی، نه منتزع شده از پدیده ها که برگرفته از زیبایی شناسی استعلائی اشکال شهود ناب درباره ی فضا و زمان است. خود کانت منطق استعلائی را علم تعین بخشی به منشاء شناخت و بررسیدن اعتبار ذهنی شناخت می-داند. منطق استعلائی در تخالف با منطق ارسطویی نه ریشه در پدیده های تجربی دارد که بر قوانین پیشینی (a priori) ابتنا شده است. بعدها هوسرل نیز کتابی تحت عنوان «منطق صوری و متعالی» (Formal and Transcendental Logic) نگاشت. هدف از این گزاره های سردستی، به دست دادن روایتی بسیار موجز از منطق و منطق استعلائی بود؛ ورنه نیک واضح است که این روایت چند خطی، مفلوک و ناواضح است و خواننده ی مشتاق می تواند خود دنباله ی آن را در هر کجا که بخواهد پی بگیرد (این تعارفی بیش نیست، لطفاً آن را در منابع دست اول بجوید)

و اما ببینیم کتابی که با عناوین اصلی، فرعی و موضوع برنهاده اش مخاطب را چنان مرعوب می سازد که مخاطب درمی ماند تا درباره ش چه بگوید، چه می گوید. با پوزش از نویسنده ی محترم، منطق ما در اینجا به قیاس از منطق «مرشد» رمان مرشد و مارگارتا، همان منطق استقرائی است (با نظرداشت به مؤلفه هایی که پیشتر در ذکر اهمیت آن برشمردیم) بدینگونه که زحمت خواندن کلّ کتاب را (آن هم با چنین عنوانی) تنها آن زمان بر خود هموار خواهیم کرد که گزاره های نخستینش (و یا حتی پیشتر از آن، عنوان کتاب) ما را به خواندن ادامه ی مطالب، بربینگیزانند. در فرازی از پیشگفتار کتاب چنین می خوانیم:

این کتاب، داستان زندگی من است به زبان اعداد و مفاهیم و نمادهایی که از جبر و محدودیت و متعینیتِ منطقی و فیزیکیِ خود به تنگ آمدند و به متافیزیکِ نامنطقیِ رهایی، بال گشودند.

 

اول اینکه از کتابی با چنان عنوان دهان پرکنی که تمامی ساحت های اندیشه را فراگرد آورده (فلسفه علم، منطق متعالی و متافیزیک) انتظار می رود تا با زبانی صریح و شسته و رفته با مخاطب دمساز گردد و نه اینکه چنین زبانش چنین الکن باشد که با فراغ بال برای خودش واژگان و اصطلاحات نامأنوسی همچون «متعینیت» بتراشد. ساختار این واژه هم به لحاظ دستوری دارای اشکال است (نویسنده ی محترم را به خواندن مطالبی چند پیرامون چگونگی ساخت مصدر جعلی فرامی خوانم) و هم اینکه در عالم نظر نیز چنین واژه ای نداریم که البته صرف دلیل اول برای اثبات الکن بودن زبان، کفایت می کرد. توجه نویسنده ی محترم کتاب را به این نکته ی ابتدایی در علم منطق جلب می کنم که اعداد و مفاهیم، بنفسه انتزاعی اند و حتی اگر هم بخواهند نمی توانند از «متعینیت منطقی» (خدا می داند این چه اضافه ای است!) رهایی یابند و بال بگشایند! ساختار نوشتاری این فراز به گونه ای است که خواننده را در این باب که آیا زندگی نویسنده است که می خواهد به «متافیزیک نامنطقی رهایی» (این نیز اضافاتی به کلّی عاری از معنی و بدون مدلول اند) بال بگشاید و یا اینکه اعداد و مفاهیم، می خواهند تن به این ماجراجویی ناخجسته بدهند؟! مبهوت بر جای می گذارد. نویسنده ی عزیز! ما چیزی تحت عنوان متافیزیک نامنطقی (البته اگر منظورتان از نامنطقی همان غیر منطقی است) نداریم که حالا بخواهد رهایی بخش هم باشد. نویسنده ی گرامی در فرازی دیگر از سخنانشان در باب کتاب، چنین افاضه فرموده اند:

نه! دیگر قوانین فیزیک احتیاج به کشف ندارند بلکه به دستکاری و تحول و در یک کلام به بازآفرینی بر اساس متافیزیک و منطق مِتابُعدی لایه ها. هدف متافیزیک، تطـوُّرِ ذاتِ شناخت است؛ فراسو رفتن از سرنوشتِ تعیین شدۀ دیالکتیکهای محدودگشتۀ صفحۀ هستی و انتخاب پِی نوشتِ شادمانۀ  خویش. کتاب من، سوراخی در اعماق مرداب متعفن و متعین گشتۀ علوم انسانی و قوانین سراپا انسانی شدۀ عالم است. سوراخی برای خروج از این جهان مطلقگرایِ یکسویه.

خط اول، دو جمله دارد و طبعاً نویسنده ی عزیز ما نیز می دانند که دو جمله ی مستقل، به دو فعل نیز دارد (اگر پای حذف به قرینه ی لفظی در میان نباشد که در اینجا نیست). قوانین فیزیک احتیاج به کشف ندارند چه معنایی می دهد؟ اگر پیشتر خودتان عنوان «قوانین» را بدانها اطلاق کرده اید پس چطور می توانید از ما بخت برگشتان بخواهید که آنها را کشف نکنیم؟ اگر قانون اند، پس چگونه می توانند کشف نشده باشند و اگر کشف نشوند، چگونه می توانیم بدانها نام قانون بدهیم؟ در فراز اول نویسنده ی عزیز ما دم از متافیزیک نامنطقی زده بود اما در اینجا فیزیک را به دامان «متافیزیک و منطق متابعدی لایه ها» (جل الخالق از این همه مهملات) می اندازد. سپس تر می افزایند که هدف متافیزیک، تطّور ذات شناخت است. اول به لحاظ دستور زبانی، چنین گزاره ای را بررسیم و آنگاه به مهمل بودنش به لحاظ فلسفی بپردازیم. «تطّور ذات شناخت» نمی تواند هدف متافیزیک که سهل است هدف هیچ چیز دیگری هم باشد؛ چراکه تطّور ذات شناخت، عبارتی است اسمی و طبعاً نویسنده ی محترم می دانند که عبارت اسمی را نمی توان محل وقوع فعل دانست. گزاره به لحاظ فلسفی نیز مهمل است که و از نویسنده ی عزیز می خواهم بر من ببخشاید که هیچ رغبتی به اثبات این مهمل بودن ندارم و بدین منظور او را به دانش آموز دبیرستانی رشته ی انسانی که هفته ای دو ساعت کتاب فلسفه را می آموزد، ارجاع می دهم. نویسنده ی عزیز! کسی و یا چیزی فراسو نمی رود، می-تواند «به» فراسو برود و اما خود فراسو جایی نیست که بشود در آنجا رحل اقامت افکند. «دیالکتیکهای محدودگشته ی صفحه ی هستی و انتخاب پی نوشت شادمانه ی خویش» را در هیچ قاموسی نمی توان مزخرف ندانست.

امید دارم که هرآنکه با مقدمات فلسفه آشنایی سطحی (بسیار سطحی) دارد حال نگارنده را بفهمد و به جان درک کند که نوشتن درباره ی چنین مطالبی چه مقدار صعب و جانکاهند. جداً ادامه اش جانی دیگر می طلبد که از عهده ی ما که نیمه جانیم خارج است. نویسنده ی محترم در آزمون «مرشد» رمان مرشد و مارگارتا مردود شد و از خوانندگان فرضی ای که چنین اثری می تواند داشته باشد، می خواهم که مرعوب عنوان غریب آن نشوند و بدانند که این کتاب صرفاً «سوراخی» است که در ذهن ناآشنای با فلسفه و بیگانه ی نسبت به زبان رخ دادە است.