در روانشناسی به این کار «پیشگوییِ خودکامبخش» میگویند. ما به روشهایی عمل میکنیم تا آنچه را که باور داریم حقیقت دارد، محقق سازیم. این همان معنای خلق واقعیت است. چه متوجه باشید چه نه، شما در خلقِ واقعیتِ خودتان مشارکت میکنید. هیچ چیز جادویی یا افسونگریای وجود ندارد. این روشی است که مغز ما بر اساس آن فعالیت میکند.
برای گروه بزرگی از افراد این ایده که «افکار ما، واقعیت ما را میسازد»، برخورنده است. آنها این ایده را نسخه دیگری برای متهم کردن قربانی میدانند. آنها معتقدند که هیچکسی برای اتفاقاتِ بد دعوتنامه نمیفرستد. من هم با آنها بسیار موافقم.
بااینحال، من ۱۵ سال با استفاده از شناختدرمانی به مراجعهکنندگانم کمک کردهام که شیوه تفکر و رفتارشان را تغییر بدهند. پس من با آن ایدهای که میگوید افکار ما واقعیتهای ما را شکل میدهند نیز تاحدزیادی موافقم و معتقدم که درحقیقت افکار ما بخشِ زیادی از واقعیتِ ما را برمیسازند.
درواقع انکار کردنِ چنین چیزی، انکار کردنِ قدرتتان است.
من به بیمارانم میگویم که در زندگی سهظرف وجود دارد شاملِ چیزهایی که میتوانیم کنترل کنیم، چیزهایی که بر آنها نفوذ داریم و چیزهایی که هیچ کنترلی بر آنها نداریم.
ما بر بسیاری از اتفاقاتِ تصادفی زندگیمان هیچ کنترلی نداریم. خانوادهای که در آن متولد شدیم، زمینلرزه، همهگیریها، بیماری، تعدیل نیروی کار، مرگ عزیزانمان، آتشسوزی، تصادف ماشین و خیلی موارد دیگر، در زمره رویدادهایی هستند که ما هیچ کنترلی بر آنها نداریم. اینها شرایطی است که ما تجربه میکنیم و اتفاقاتی است که از آنها آگاه میشویم.
چیزهایی هستند که ما در زندگیمان بر آنها نفوذ و قدرت داریم. اگر وارد اتاقی شوید، ببینید یک غریبه در اتاقتان نشسته و تصمیم بگیرید یک کشیده زیر گوشش بزنید، پاسخ آن فرد نیز در مقایسه با زمانی که با لبخند وارد اتاق میشوید، بسیار متفاوت خواهد بود.
اما شما نمیتوانید پاسخ آن فرد را تعیین کنید. آن فرد ممکن است پا به فرار بگذارد، ممکن است صورتش را نگه دارد تا یک کشیده دیگر حوالهاش کنید یا ممکن است یک کشیده زیر گوش شما بزند.
درحقیقت، آنچه ما کنترل میکنیم و جایی که شروع به خلقِ واقعیتمان میکنیم، چگونگیِ درک/تفسیر/فکر کردن درباره رویدادهای زندگی و واکنشهای رفتاریِ بعدی مان به این رویدادها است. هیچکسی نمیتواند افکار یا رفتارهای شما را انتخاب کند، آنها در بندِ شما هستند.
اگر دیگریِ مهم زندگیتان از شما جدا شده و فکر شما چیزی شبیه این است که «دیگه هیچکسی مثل اون منو دوست نداره»، بیتردید نتیجه این فکر، تحمل احساساتی منفی مثل افسردگی است و احتمال اینکه در رفتارهایی مرتبط با این احساسات، مثل در رختخواب ماندن، گرفتار شوید، زیاد خواهد شد.
اما اگ فکر شما چیزی شبیه این باشد که «خوشحالم که این بازنده از زندگیم خارج شد»، آنوقت احتمالش زیاد است که کاملاً متفاوت رفتار کنید. شما کدام فکر را انتخاب میکنید؟
ینجاست که آن بخشِ «خلق کردن» واقعاً جدی میشود. اگر مدام فکر کنید و به افکارتان حقیقتی را منتسب کنید، آنوقت افکارتان تبدیل به باورهایتان میشوند. باورهای شما یک عینکِ ادراکی (شناختی) ایجاد میکنند که شما از طریق آن رویدادهای جهانتان را تفسیر میکنید و این عینک به مثابه یک فیلترِ گزینشی عمل میکند که از طریق آن محیطتان را الک میکنید تا فقط شواهدی را پیدا کنید که با باورهایی که تصور میکنید عینِ حقیقت هستند، مطابقت دارند.
برای مثال اگر بعد از جدا شدنِ همسرتان فکری که حولِ این موضوع در ذهنتان شکل میدهید، چیزی شبیه این است که «من بهقدرکافی جذاب نیستم»، و بعد از آن در یک مهمانی ۱۰نفر به شما بگویند ظاهری عالی دارید و ۱ نفر بگوید که لباست «جالب» است، وقتی به خانه میآیید روی حرف همان یکنفر مدام فکر میکنید. ممکن است افکار دیگری مثلِ این موارد که «چرا من هیچوقت درست لباس نمیپوشم، اصلاً تیپم خوب نیست، بقیه خیلی بهتر از من لباس میپوشن، من حتماً شبیه به یه بازندهام، تعجبی نداره که ترکم کرد» که با باورهایتان همخوانی دارند به ذهنتان متبادر شوند. گویی آن ۱۰نفر دیگری که به شما گفته بودند عالی هستید، اصلاً وجود ندارند. شما فقط به دنبال شواهدی هستید که باور اصلیتان مبنی بر اینکه بهقدر کافی جذاب نیستید را تأیید و این باور را تقویت کند.
سیستم فیلتر انتخابی مغز، که به آن پرایمینگ یا پیشزمینه گفته میشود، بر اساسِ الگوی فعالسازی/بازداری کار میکند؛ بنابراین، هنگامیکه مغز به همراه یک باور خاص برای جستجوی چیزی آماده میشود، شبکههای عصبی رقیب را خاموش میکند، که یعنی شواهدی که با باورهای فعلی شما در تناقض هستند به سختی به چشمتان میآیند.
برای همین است که افراد افسرده، جهان را افسردهتر میبینند. دقیقاً به همین علت است که باور دارید دیدگاهتان درباره جهان، «عینِ حقیقت» است. چیزی که اغلب آدمها متوجه نیستند آن است که خودشان در تولیدِ نسخهای از خودشان مشارکت دارند.
آنچه که از طریق فیلتر باورهایتان از محیط دریافت میکنید، تبدیل به خود-پنداره یا همان تصوری میشود که از خودتان دارید. خود-پنداره یعنی باورهایی که ما درباره کیستیمان در زمان کنونی و تواناییهایمان در زمانِ آینده داریم. هر فردی با عباراتی مثلِ «من فلانی هستم» و «من قادرم فلان کار را انجام دهم»، داستان و روایت خودش را میسازد. این جملات در طولانیمدت به خودتان و دیگران اطلاعاتی درباره هویت و توانمندیهایتان میدهند.
من بهاندازهکافی خوب نیستم، من دوستداشتنی نیستم، من نمیتوانم فلان کار را انجام دهم، من باهوش هستم، من توانمندم، من میتوانم به اهدافم برسم. این عبارات میگویند که شما نقشِ اصلیِ داستانِ خودتان هستید و داستانِ شما بر اساسِ خود-پندارهتان نوشته میشود که این خود-پنداره نیز تا حدِ زیادی توسطِ خودتان خلق شده است.
شما داستانِ آنچه که فکر میکنید محتمل و/یا امکانپذیر است را بر اساس آنچه که باور دارید حقیقت است، مینویسید و سپس بر اساس همان انتظاراتی که دارید اقدام و رفتار میکنید.
وقتی بر اساسِ آنچه انتظار دارید اتفاق بیفتد ـ پیشازآنکه اتفاق بیفتد ـ عمل میکنید، در حالِ خلقِ یک تجربه هستید. برای مثال، وقتی با یک خود-پنداره منفی میخواهید سر قراری عاشقانه یا یک مصاحبه شغلی بروید، احتمالاً نمیتوانید بر اساسِ اعتمادبهنفس و خونسردی عمل کنید که مانع از آن میشود که بهترین نسخه خودتان را عرضه کنید. درعوض بر اساس اضطراب و نگرانی و به طریقی رفتار میکنید که احتمال طرد شدنتان از طرفهای مقابل را بالا میبرد.
در روانشناسی به این کار «پیشگوییِ خودکامبخش» میگویند. ما به روشهایی عمل میکنیم تا آنچه را که باور داریم حقیقت دارد، محقق سازیم. این همان معنای خلق واقعیت است. چه متوجه باشید چه نه، شما در خلقِ واقعیتِ خودتان مشارکت میکنید. هیچ چیز جادویی یا افسونگریای وجود ندارد. این روشی است که مغز ما بر اساس آن فعالیت میکند.
وقتی چنین چیزی را انکار و طرد کنید یا از آن آگاه نباشید، قدرت بسیار کمی خواهید داشت و خودتان را قربانی زندگی خودتان خواهید دانست. اما آگاهی با خودش انتخاب میآورد. وقتی شروع به درک این فرایندها میکنید و این فرایندها را طوری به خدمت میگیرید که به نفعتان باشند، صاحب نوعی توانمندی میشوید که به شما اجازه میدهد زندگیتان را تغییر دهید.
آیا ممکن است چیزهایی رخ بدهد که خارج از کنترل شما باشد؟ بله، حتماً رخ میدهد. اما آنچه شما میتوانید کنترل کنید، نحوه تفکر و احساس و درنهایت کارهایی است که در قبال آن رویدادهای غیرقابلکنترل انجام میدهید. به این طریق است که شما زندگیتان را شکل میدهید و میسازید.
همیشه آدمهایی بودهاند که در اوج بحرانها به موفقیت و شکوفایی رسیدهاند. آیا علتش خوششانسی بوده است؟ احتمالاً علتش آن است که این افراد انتخاب میکنند فرصتها را ببینند نه نقطهضعفها را.
آیا خروج از حالتِ خلبان خودکار و بهعهده گرفتنِ مسئولیت فرایندهای زندگی ساده است؟ نه. به همان نسبت که زندگیتان تاکنون سخت گذشته است، عمل بر اساس این نوع چشمانداز نیز در ابتدا سخت خواهد بود. اما انجامشدنی و مانند هر کار دیگری است که بهمحض آنکه عادت کنید، بسیار سادهتر انجامش میدهید؛ و ازآنجایی که این زندگی شماست و هیچکس دیگری به اندازه خودتان روی آن سرمایهگذاری نخواهد کرد پس ارزش دارد که یکبار این شیوه را امتحان کنید.
با یک نقلقول از هنری فورد مبحثم را تمام میکنم، «خواه گمان کنید که میتوانید و خواه گمان کنید که نمیتوانید، [در هر دو حالت]، حق با شماست.»