به گزارش هاژه به نقل از میگنا، آنتوان چخوف، نویسنده روس در جایی میگوید: تحقیرشدن بدترین بلایی است که زندگی میتواند بر سر انسان بیاورد. هیچ چیز دیگر در دنیا به اندازه تحقیرشدن آشکار نمیتواند روح انسان را ویران کند. هر درد و رنج دیگری را میشود تحمل کرد یا از سر گذراند، ولی تحقیرشدن را نمیشود. خاطره تحقیرشدن همیشه در ذهن، قلب، رگها و شریانها باقی میماند. غالباً حیات روحی فرد را نابود میکند و موجب میشود دهها سال بیوقفه خودخوری کند. خیلی چیزها هستند که بدون آنها هم میتوانیم زندگی کنیم، اما عزت نفس از این قماش نیست. چرا تحقیر این همه احساسات را جریحهدار میکند، آسیب به بار میآورد و ما را به طرزی وحشتناک له میکند؟ چرا اگر ما پیش خودمان احساس حقارت کنیم، انگار زندگی برایمان غیرقابل تحمل میشود؟ خانم ویویان گورنیک (Vivian Gornick) جستارنویس و استاد مدعو ممتاز در برنامه نویسندگی غیرداستانی دانشگاه آیووا در این نوشته با گشتوگذاری بین ادبیات و تجربیات شخصیاش درباره تحقیر میگوید. خلاصه مقاله او را در ادامه میخوانید.
ماجرایی از تکرار تحقیر شدنم پس از ۵۰ سال
من و شیلا از ۱۰ تا ۱۳ سالگی بهترین دوستان هم بودیم. فاصله خانه ما تا دبستانمان چهار خیابان و فاصله خانه آنها دو خیابان بود. او صبحها صبر میکرد تا من برسم و بعد شانه به شانه هم وارد مدرسه میشدیم. از آن ساعت تا پنجونیم عصر که مادرهایمان گفته بودند باید برگردیم خانه- از کنار هم تکان نمیخوردیم، اما بعد از تابستان که ۱۳ سالمان شد، اتفاق غیرقابلتصوری افتاد: شیلا دیگر صبحها جلوی در خانهشان منتظرم نمیماند، دیگر برایم در کلاس جا نگه نمیداشت و زنگ آخر که میخورد ناگهان غیبش میزد. بالاخره دیدم هر وقت که او را در راهرو یا حیاط زیر نظر میگیرم، دختری که تازه به مدرسهمان آمده بود همراه اوست. یک روز در حیاط مدرسه رفتم نزدیکشان. با صدایی لرزان گفتم «شیلا! ما دیگر بهترین دوست هم نیستیم؟» شیلا با صدایی رسا و صاف گفت «نخیر! من الان با ادنا دوست صمیمیام.»
ساکت و بیحرکت همانجا ایستاده بودم. چنان یخ کرده بودم که انگار خون بدنم را کشیده بودند. بعد، به همان سرعت، گُر گرفتم، احساس میکردم افسرده و حقیر و بیکس هستم و مقدر است که کسی من را، نه الان و نه هیچ وقت دیگر، دوست نداشته باشد. اولین بار آنجا بود که تحقیرشدن را تجربه کردم. ۵۰ سال بعد، در یک بعدازظهر گرم تابستانی در خیابان برادوی میرفتم که زنی ناشناس سر راهم سبز شد. اسمم را گفت و وقتی متعجب نگاهش کردم، خندید. گفت: «منم، شیلا». صحنه حیاط مدرسه مثل برق از جلوی چشمم گذشت و احساس کردم همه بدنم سرد شده: سرد، حقیر، افسرده. آن وقت کسی دوستم نداشت، الان هم کسی دوستم ندارد. هرگز کسی دوستم نخواهد داشت. با صدایی گرفته گفتم «اوه! سلام.»
تحقیرشدن بدترین بلایی است که زندگی میتواند بر سر انسان بیاورد
آنتوان چخوف در جایی میگوید: تحقیرشدن بدترین بلایی است که زندگی میتواند بر سر انسان بیاورد. هیچ چیز دیگری در دنیا به اندازه تحقیرشدن آشکار نمیتواند روح انسان را ویران کند. هر درد و رنج دیگری را میشود تحمل کرد یا از سر گذراند، ولی تحقیرشدن را نمیشود. خاطره تحقیرشدن همیشه در ذهن، قلب، رگها و شریانها باقی میماند. غالباً حیات روحی فرد را نابود میکند و موجب میشود دهها سال بیوقفه خودخوری کند. خیلی چیزها هستند که بدون آنها هم میتوانیم زندگی کنیم، اما عزت نفس از این قماش نیست. بعضیها تصور میکنند فقدان عزت نفس همیشه به یک شکل رخ میدهد، ولی موقعیتهایی که فرد ممکن است احساس کند عزت نفسش از بین رفته، به تعداد خود افراد متفاوت است.
یکی از روانپزشکان با گروهی از مردان که به دلیل قتل یا جرائم خشونتآمیز دیگر زندانی بودند، مصاحبه کرده و از آنها دلیل کارشان را پرسیده بود. تقریباً همه آنها پاسخ داده بودند که «به من بدوبیراه گفته بود.» از طرف دیگر، من خویشاوند دکتری دارم که اگر دکاندار بقیه پولش را کم بدهد، احساس میکند تحقیر شده است. همسر او هم اگر ببیند زنی دیگر در میهمانی مشابه لباس او را پوشیده احساس تحقیرشدن میکند. قبلاً مادرشوهری داشتم که از عیبجوییهایش خندهام میگرفت، همسر بعدی شوهرم از این حرفها تا مغز استخوان احساس تحقیرشدن میکرد. به من زنگ میزد و پشت تلفن غرولند میکرد که «میدانی امروز صبح زن سلیطه برگشته به من چه میگوید؟» و جملههایی را میگفت که من آن زمان واقعاً خالی از غرض برداشت کرده بودم. به نظر من، این دست واکنشهای مبالغهآمیز به حس تحقیرشدن خاص گونه بشر است. کسانی که مورد بیاحترامی قرار میگرفتهاند، احساس میکردند حق حیاتشان نهفقط خدشهدار شده، بلکه تقریباً از بین رفته است. همه آنها در آن شرایط میخواستهاند ظرفیت عظیم شرم و حیای انسانی را کنار بگذارند و مستقیماً به مقابله بپردازند.
چرا تحقیر شدن این همه به روح ما آسیب میزند؟
چرا تحقیر این همه احساسات را جریحهدار میکند، آسیب به بار میآورد و ما را به طرزی وحشتناک له میکند؟ چرا اگر ما پیش خودمان احساس حقارت کنیم، انگار زندگی برایمان غیرقابل تحمل- بله، غیرقابل تحمل- میشود؟ یا شاید بهتر باشد پرسش را بچرخانیم و مثل آن زن دانایی که میشناسم، بپرسیم چرا باید نسبت به خودمان نظر خوب داشته باشیم؟ وقتی او این پرسش را مطرح کرد، با خود گفتم آه بله! چرا غذا، لباس، سرپناه، آزادی بیان و آزادی حرکت برایمان کافی نیست؟ چرا باید علاوه بر اینها نظر خوب هم نسبت به خودمان داشته باشیم؟ این پرسش در همه فرهنگها مطرح است: همه ما، در هر جایی که باشیم، تشنه توضیحی هستیم که به ما بگوید چرا اینگونهایم. قرن از پس قرن، آثار فکری و نظامهای اعتقادی فراوان به وجود میآوریم که در ما امید توضیحی را میپرورد که اگر نه رنجهای ما، دستکم اضطرابمان را تسکین دهد. زیگموند فروید که تفکر تحلیلیاش را بر درمان شکافهای درونی متمرکز کرد- شکافهایی که ما را در برابر خودبیزاری آسیبپذیر میسازد- توضیحی را پیش نهاد که در بلندترین مدت، بزرگترین امید را به وجود آورد، از تخیل همدلانه او فرهنگ درمانی حاصل آمد که به دانشنامه نظریههای مرتبط با این مسئله مجهز بود.
ما از لحظه تولد نیازمند شناخته شدن و توجه هستیم
روانکاوی میگوید که ما، از لحظه تولد، مشتاق شناختهشدن هستیم. وقتی چشمانمان را باز میکنیم منتظر پاسخیم، البته که ما باید گرم و خشک باشیم، کسی آراممان کند و دست نوازش به سرمان بکشد ولی حتی بیش از این موارد محتاج آنیم که با عشق و علاقه، مثل چیزی باارزش، نگاهمان کنند. به طور عادی، این توجه را کمتر از مقداری که نیاز داریم دریافت میکنیم، گاهی هم اصلاً دریافت نمیکنیم و از اینجا به بعد، آن باور عاطفی که ما اصلاً ارزشی نداریم، آغاز میشود. هیچ کس به طور کامل از این موقعیت خلاص نمیشود. احساسات ما عمدتاً مخفی میشوند و ما معمولاً با رواداشتن همان مقدار آزار و اذیت به دیگران به راه خود ادامه میدهیم، اما برخی- مثل کسانی که در طبقه اجتماعی یا جنسیت یا نژادی نامطلوب یا ناخواسته متولد میشوند یا شاید آنهایی که وضعیت ظاهریشان منجر به تمسخر یا طرد آنها میشود- چنان آسیب میبینند که دائم میترسند دیگران باعث شوند در مورد خودشان نظر بدی پیدا کنند و از این رو، به طور خطرناکی جامعهگریز میشوند. کوشش در جهت غلبه بر این وضع بدوی، نیازمند تحلیل است، ولی در اغلب موارد این تلاش به درازا میکشد و میکشد (و میکشد!)، اما اضطراب و پریشانی ما کم نمیشود، آنگاه درمان مثل آرزوی رمانتیک رهایی میشود، آرزویی محکوم به شکست.
چرا ما چنین راحت در مقابل تحقیر به زانو درمیآییم؟
اریک فروم، روانشناس اجتماعی در دهه۱۹۴۰ همین سؤال را پرسید- مخلص کلام اینکه چرا ما چنین راحت در مقابل تحقیر به زانو درمیآییم- و به پاسخی رسید که تقریباً با پاسخ فروید متفاوت بود، اما نه خیلی. نظریه فروم در اثر درخشان «گریز از آزادی» نظریهای ساده بود، او هم مثل فروید از سنت داستانسرایی اساطیری استفاده کرد تا اندیشههایش را برای خوانندگان معمولی روشن کند. فروید داستانهایش را از آثار یونانی و رومی گرفت و فروم از سفر پیدایش. فروم میگفت انسانها در آغاز با طبیعت هماهنگ بودند تا اینکه از میوه درخت دانش خوردند و به حیواناتی برخوردار از موهبت اندیشه و احساس تبدیل شدند. از آن زمان به بعد، انسانها موجوداتی مجزا بودند و دیگر با جهانی که عمر درازی را در آن، چون دیگر حیوانات بیزبان، زیسته بودند پیوندی نداشتند. نعمت اندیشه و احساس برای نژاد بشر هم شکوه استقلال و هم مجازات انزوا را به وجود آورد، این تفاوت ما را از یک سو مغرور و از سوی دیگر تنها کرد. مایه تباهی ما همین تنهایی بود و به کیفر بزرگ ما بدل شد. چنان غرایزمان را منحرف کرد که با خودمان بیگانه شدیم- معنای حقیقی ازخودبیگانگی- و از این رو احساس قرابت با دیگران را نیز از دست دادیم که این خود حتی تنهاترمان کرد. نمیتوانستیم ارتباط برقرار کنیم و همین موجب احساس گناه و شرم شد: گناهی تحملناپذیر، شرمی عظیم؛ شرمی که تدریجاً به حقارت بدل شد. اگر هنگام راندهشدن از بهشت نشان یا گواهی بر جا میماند که بگوید ما نمیتوانیم در زندگی موفق شویم، آن نشان همین عدمامکان ارتباط بود، وگرنه چگونه میتوان شرمساری عمیق انسانها را از پذیرش تنهاییشان، طی سدهها، توجیه کرد؟
اگر میخواهیم به آزادی درونی برسیم باید عمیقاً آگاه شویم
فروم و فروید جایی به هم میرسند که هر دو تأکید میکنند تنها همان تحولی که موجب ظهور و بعد سقوطمان شده - تحول آگاهی- میتواند ما را از احساس فراگیر تنهایی رها کند. مشکل این است که آگاهی ارزانیشده به ما چندان کافی نیست، اگر میخواهیم به آزادی درونی برسیم، باید آگاهتر (بسیار آگاهتر) از آنچه عموماً هستیم، بشویم. فرض فروم این بود که اگر مردان و زنان بیاموزند که به طور کامل و آزادانه در وجودشان ساکن شوند، به خودشناسی میرسند و دیگر تنها نیستند: خودشان را کنارشان خواهند داشت. وقتی کسی همراه دارد، با خودش و همچنین با دیگران مهربان است. آنگاه تنهایی تحقیرکننده، مثل ویروسی که ریشهکن شده باشد، به تدریج محو میشود. ما باید این موضوع را بیگفتوگو بپذیریم. بورخس معتقد بود که باید وضعیت درونی فروپاشیدهمان را به چشم یکی از بزرگترین فرصتهای زندگی بنگریم فرصتی برای آنکه نشان دهیم لیاقت آن خونی را که در رگهایمان جاری است، داریم. او میگوید: «هر چه پیش آید، از تحقیر و بداقبالی و رنج، همچون خاک کوزهگری است»، بنابراین میتوانیم «اوضاع رقتبار زندگیمان را» به چیزی درخور موهبت آگاهی بدل سازیم.
* برگرفته از: وبسایت ترجمان
نوشته: ویویان گورنیک/ ترجمه: عرفان قادری/ مرجع: Harpers