سیزدهم مارس سال ۱۹۶۴ است، ساعت سه و ربع بعد از نیمه شب.
»کاترین سوزان» با خودروی خود در کنار یک ایستگاه مترو در نیویورک توقف میکند. او که 18 سال سن دارد میخواهد به خانه دوستش «مری» برود. چراغش را خاموش و درهای ماشین را قفل میکند و به طرف آپارتمان مری راه میافتد، فاصلهای کمتر از 30 متر.
آنچه کارترین نمیداند این است که این ثانیهها آخرین لحظات زندگی اوست.
«به من چاقو زد! کمکم کنید»
سه و نوزده دقیقه بعد از نیمه شب است. جیغ و داد در شب طنين میاندازد و آنقدر بلند است که محله بیدار شود. چراغهای چند آپارتمان روشن میشود. پنجرههایی باز میشود و صدای زمزمههایی در شب به گوش میرسد. یکی داد میزند «دست از سر اون دختر بردار.»
ولی کسی که به کاترین حمله کرده برمیگردد. برای بار دوم چاقویش را در بدن او فرو میکند. تلوتلو میخورد و میگوید: «دارم میمیرم»
کسی بیرون نمیآید. کسی برای کمک تکان نمیخورد. در عوض، دهها همسایه از لای پنجره نگاه میکنند، مثل اینکه دارند تلویزیون میبینند. یک زوج صندلی خود را جلو میکشند و نور چراغها را کم میکنند تا بهتر ببینند.
مهاجم برای بار سوم بر میگردد، دوباره چاقو را فرو میکند، و دوباره. مری از همهجا بیخبر در طبقه بالا هنوز خواب است.
وقتی اولین تماس با کلانتری گرفته میشود، سه و پنجاه دقیقه نیمه شب است. کسی که زنگ زده همسایهای است که مدت زیادی به اینکه چه باید بکند فکر کرده است. افسران در دو دقیقه به صحنه میرسند، اما دیر شده است.
کسی که به پلیس زنگ زده بود بعدها اعتراف کرد که: «نمیخواستم درگیر شوم.»
این چند کلمه - «نمی خواستم درگیر شوم» - مانند بمب در جهان منفجر شد.
داستان به روزنامهها و شبکههای خبری رسید و بعدها قتل کاترین به کتابهای تاریخ وارد شد البته نه به خاطر قاتل یا قربانی، به خاطر ناظران.
تیتر صفحه اول نیویورک تایمز این بود: «۳۷ نفر که شاهد قتل بودند با پلیس تماس نگرفتند». مقاله با این عبارات شروع شده بود: «برای بیش از نیم ساعت، شهروندان شاهد چاقو خوردن زنی به دست یک قاتل در 3 حمله مجزا بودند. ممکن بود کاترین زنده بماند. به گفته یکی از کارآگاهان: یک تلفن حلش میکرد.».
این سوال برای همه پیش آمد که چگونه ممکن است انسانها تا این حد از خود بیتفاوتی مطلق و وحشتناکی نشان دهند؟
ادعاهای متفاوتی مطرح شد. برخی گفتند که این تأثیر دلمرده کنندۀ تلویزیون است برخی دیگر بر این باور بودند که این واقعه، نماد بیهویتی زندگی در شهرهای بزرگ است.
اما شاید وقتش که برسد، تنها هستیم.
آیا انسان سرشتی خودخواه و تهاجمی و زودترس دارد؟ آیا تمدن فقط لفافهای نازک است که با کوچکترین تلنگر فرو میپاشد؟ آیا وقتی بحرانی رخ میدهد، وقتی بمبها فرو آیند یا سیلابها بالا میآید، تنها خودمان را ارجع میدانیم؟
چنانچه نیازهای بنیادین حیات متمدن یعنی غذا، مسکن، آب آشامیدنی و حداقلهای امنیت فردی حذف شود، چه بلایی بر سر ما میآید؟...
این سوالات را از سعید حاج رشیدیان،دکترای فلسفه و هنر فلسفه پرسیدیم.
سعید حاج رشیدیان: در پاسخ به سوال شما باید تاکید کرد که نباید اینگونه قضایا را به بُعد روان شناختی آنها فروکاست چرا که ساز و کار پشت آنها بر رژیمی از حقیقت استوار است که باید بررسی شود. در مرحله اول باید توجه داشت که انسان در جامعه بازار خود به شیءای فروکاسته شده است که کاملا تابع ارزش مبادله است. هیچ بیراه نگفتهایم اگر انسانها را با اشیاء و ارزش مبادله آنها در بازار قیاس کنیم. منطق این فضای شیءگونه هیچ جایی برای درک انسان به مثابه انسان باقی نگذاشته است. از سوی دیگر مقولات مربوط به انسان، که توسط آنها زمانی میتوانستیم انسان و زیست جهانش را بررسی کنیم، اکنون تابع نوعی جابجایی مفهومی شدهاند که اصالت و صداقت آنها را خدشهدار ساخته است، برای نمونه مقولات انسانیت، شرافت، عاطفه، همبستگی جملگی به مقولاتی تبدیل شدهاند که جهان مربوط به خود را از دست دادهاند و به تعبیر آدرنو دچار نوعی سکولاریسم منفی شدهاند به عبارت بهتر آنچه مقدس بود با بریدن از حوزه قداست واقعی به امر مقدسِ غير مقدس تبدیل شده است که کاربرد آن صرفا ارائه تصوریی برای جذب مخاطب در فرهنگ صنعتی شده است. لذا دیگر نمیتوان از این مقولات برای تبیین ماهیت انسان معاصر استفاده نمود.
مطلب دیگری که به نظر مهم میآید، تحلیلی است که گئورگ زیمل در رساله متروپلیس و حیات ذهنی ارائه داده است. زیمل در آنجا اشاره می کند که ما در دنیای مدرن به آزادی فردی نائل آمدهایم اما کسب این فضيلت همواره به بهای تهدید دیگران حسب شرایط عینی و ابزاری بدست آمده است به عبارت دیگر ما گزینهایی نداریم جز تعامل با دیگران ناشناسی که بهواسطۀ روابط سخت و خشکِ ضرورتهای اقتصادی به آنها وصل میشویم. به گمان زیمل، شهریشدن تحت این شرایط در نهایت منجر به نگرش بی تفاوتی و رشد و گسترش شبکهایی از سبکها و مُدهای متفاوت زندگی می شود که امکان ارتباط با یکدیگر را از دست دادهاند...