تاریخ: ۱۳۹۹/۹/۲۳
مرگ در خیابان
جلال رحمانی
 
مدرنيته تجربه هاي جديدي آفريده است. همچنين همه تجربه هاي گذشته را دگرگون كرده و به شكل خود در آورده است. يكي از اين تجربه ها، مرگ است. مرگ در گذشته معمايي بي پاسخ بوده است. جادويي كه طبيعت بر بشر انجام مي داده  است. درست است كه اميد زندگي پايين بود اما مرگ دور دست در نظر گرفته مي شد. آدم ها مرگ را در يك مراسم تجربه مي كردند. آشنايي زندگان با مرگ در يك مناسك پيچيده امكان مي يافت. آنها مرگ را به دو دسته طبيعي و غيرطبيعي تقسيم مي كردند. مرگ طبيعي را هر كسي نمي توانست ببيند. بزرگترها و كهتران قوم بودند كه با مناسك ويژه بر كنار جنازه حاضر مي شدند. جسد اين قدرها هم در دسترس نبود. هم كراهت داشت و هم قداست. جسد در خيابان تنها رها نمي شد. مرگ غيرطبيعي مي توانست شامل مرگ در جنگ باشد يا نوعي قتل را در بر بگيرد. يعني تجربه كشتن آدمي ديگر. تجربه كشتن آدمي ديگر از يك منظر مي تواند تجربه به محك گذاردن قدرت آدمي باشد. چگونه انساني كه توانست انساني را متولد گرداند مي تواند عمر انساني را پايان دهد. در هر صورت جسد تا اين اندازه در دسترس يا بي اهميت نبود. از ميان رفتن قداست جسد و سكولار شدن آن خود در نتيجه سكولار شدن كليه سطوح زندگي در جهان مدرن است.
 
در عصر مدرن با گسترش خيابان و تولد بزرگراه ها يا با خلق ماشين نوع جديدي از مرگ پديد آمد. مرگ در خيابان. مرگي كه در نوعي ديالكتيك ارادي و غيرارادي غوطه ور است. شايد بتوان گفت نوع جديدي از مرگ يعني مرگ اتفاقي پديد آمد. آدمي نه تنها مرگ را در خيابان در برابر چشمان خود مي بيند بلكه مهمتر از همه در اينجا مسئله قتل و مرگ طبيعي در هم ادغام مي شود. زير گرفتن رهگذر قتل محسوب نمي شود چرا كه ماشين هميشه معصوم است. در اينجا قاتل خود از ميان مي رود و ديگر نمي توان از قاتل حرف زد بلكه بايد از تصادف سخن گفت. گويي در جهان مدرن مرگ نيز مثل هر چيز ديگر تصادف و رخدادي بيش نيست. نمي توان منكر شد كه خيابان مرگ را بيشتر در دسترس قرارداده است. از اين رو مرگ همواره در پيش چشمان ماست اما ديدن اين صحنه در خيابان داراي نوعي دوگانگي است. آدم ها در مواجهه صحنه مرگ در خيابان متأثر مي شوند اما در همان حال با بي اعتنايي از آن مي گذرند. همه روزه صحنه هايي از آن را تجربه مي كنند پس مرگ ديگر رخداد مهمي نيست و نه تنها معمايي پيچيده نيست بلكه اساساً قابل فكر كردن نيست. مرگ مثل تجربه سرخوردن در خيابان يا عطسه كردن يك عابر است چرا كه اين همه به يك اندازه مي توانند جلب توجه كنند. مرگ تماشايي است، منظره اي با شكوه و ديدني و تجربه اي همانند همه تجربه هاي ديگر است و تا همان اندازه هم مي تواند عابران را به خود مشغول دارد عابراني كه تنها براي لحظه اي مي ايستند و همانند صحنه نمايشي تراژيك به آن نگاه مي كنند.
 
مرگ انسان در خيابان مسئله توجه مجدد به تن را پيش مي كشد. تن آدمي تا چه اندازه مقدس و فناناپذير است. گويا آدمي هم مي تواند همانند هر چيز ديگري در خيابان دور انداخته شود و چه به آساني آدمي مي تواند در گذر از سوي خيابان، ديگر نباشد. همانند هر چيز ديگر، اين موجود متحرك مي تواند از حركت بازايستد. توقف يك انسان در ميان اين همه تحرك در شهر اساساً ديده نمي شود.
 
انسان افتاده در خيابان يا مرده در خيابان تنها است و ديگر از آن مناسك خبري نيست. او براي مدتي در خيابان رها مي شود، او در برابر ماشين افتاده است و ماشين بر او چيره گشته است. مرگ در خيابان نشان دهنده ضعف آدمي در برابر ماشين دست ساخت اوست. چگونه مرگ در خيابان معصوميت مرگ را مي ستاند. چگونه آدم مرده را تبديل به جسدي بي ارزش مي سازد. چگونه از جسدي كه قابل نمايش نبود مگر كهترهاي يك قوم به صحنه به نمايش مبدل مي سازد. آدمي براي بار آخر نقش اجتماعي خود را بازي مي كند، او كه تا قبل از اين واقعه در اين شهر شلوغ ناديده گرفته مي شد تبديل به انساني تماشايي گرديده است. او اكنون قهرماني است كه توانسته است در برابر ماشين عرض اندام كند. مثله شدن بدن او يادآور مثله شدن انسان _ به زبان ماركس _ در برابر ماشين است. عابر چه صحنه اي را تماشا مي كند و چه حسي دارد؟ اين تأثر هر روزه و دائمي مرگ آيا به كم اهميت شدن مرگ منجر نمي شود. مرگ در خيابان نشانه مقاومت انسان براي بازپس گيري قلمرو از دست رفته است. مرگ در خيابان نشانه زندگي و حيات بشر در برابر تكنولوژي نيز هست. نشانه اين است كه انسان نمي خواهد مالكيت خيابان را به ماشين واگذار كند، او مي خواهد در خيابان بماند. هيچ چيز بهتر از دادن جان نشان دهنده حق حيات و آزادي آدمي نيست. در گذشته كشتن انسان ها در نبرد گلادياتورها تبديل به صحنه نمايش شده بود. پرپر زدن آدمي در برابر چشمان، صحنه اي نمايشي بود. اين صحنه ها امروزه هزاران بار بدون مناسك در خيابان برگزار مي شود. نبرد انسان و ماشين. مي توان جان دادن آدمي در خيابان را با جان دادن در يك مناسک جامعه سنتي مقايسه كرد. خيابان محل زندگي است همان طور كه آدمي زندگي را تجربه مي كند مرگ را نيز تجربه مي كند. 
ميلان كوندرا در هنر رمان مي نويسد: «من همچنين به كشتارهاي روزانه در جاده ها مي انديشم، به اين مرگ وحشتناك و در عين حال پيش پا افتاده اي كه نه به سرطان و نه به ايدز شباهت دارد، نه كار طبيعت كه كار خود انسان است و مرگي تقريباً ارادي است. چگونه اين مرگ ما را مبهوت نمي كند، زندگي ما را دگرگون نمي سازد... اين مرگ پنهان در زيرنقاب ماشيني زيبا... نشانه زندگي است. مرگ لبخندزنان خود را در پيكر تجدد، آزادي و ماجرا جاي مي دهد... مرگ كساني كه به اعدام محكوم مي شوند اگر چه بسي نادر است توجه ما را خيلي بيشتر جلب مي كند و احساسات ما را برمي انگيزاند.» 
همانند كوندرا  باید پرسید  اكنون كه هزاران تن در ايران  سالانه در خيابان ها مي ميرند چرا اين نوع مرگ ذهن ما را به خود جلب نمي كند؟