راز ماندگاري عاقلان فرو رفته در پوستين ديوانگان چيست ؟ شايد اين پرسش زماني ميان فراغت از انبوه مشكلات معيشت و حيران زده از مرده پرستيهاي رايج ايراني ، ذهنمان را مشغول ساخته باشد اما آنهنگام كه خبر مرگ نابهنگام « حسين پناهي » در ۱۴ مرداد ۱۳۸۳ آنهم در سن ۴۸ سالگي نگاه لبريز از تعجب بسیاری از مردم را روي تصوير معصومانهاش خشكاند احتمالا بار ديگر در ذهن خويش به كاويدن علت آن پديده پرداختیم . پناهي در تصوير خويش با نگاهي منتظر ، چشم به دورها دوخته بود ، دورهایي در افق آسمانها ، در ميان همين مردم ، همين پایينها ، نزد من و تو ، ميان دستهاي آن دو عاشق ، ميان دستهاي آن كودك كه به التماس، خريدن بستهاي آدامس را طلب ميكند و هديه گرفتن شاخهاي گل در ازاي اندكي پول را ، ميان اشكهاي همسري كه عاشقانه شوهرش را دوست دارد ، ميان سادهترين اتفاقات روزمره زندگي من و تو ؛ نگاهش منتظر بود ؛ منتظر چه نميدانم ؟ اما منتظر بود … شايد منتظر مرگ تا نور حقيقت بر چهره گوشهگيران مدعي، تابيدن گيرد ، شايد منتظر … ؛
گفتم تعجب ؟ نه واژه درستي نيست . اگر بخواهم قلم را بر پاشنه صداقت مجال سماع ميان ميدان حقيقت دهم بايد بگويم مدتها بود منتظر رسيدن لحظه مرگش بودم ، از همان هنگام كه در مصاحبهاي گفت كه اقوامش طردش كردهاند و او را به جرم ناكرده بازيگري نقش انسانهاي ديوانه و ساده و ابله و در يك كلام غير عادي از جمع خود راندهاند و همانجا قول داد كه راز اين علاقه و اشتياق به رفتن درون پوستين ديوانگي و سادگي را پس از مرگش برملا خواهد ساخت ، آري از همان زمان منتظر لحظه مرگش بودم . پيش از آنكه از او وصيتنامهاي بخوانم يا مقاله منتشر ناشدهاي كه بگويد از چه رو در بيشتر عمر هنري خويش در آن راه قدم نهاد قلم را مجال ميدهم تا سوار بر بال كبوتر ذهن به آسمان منطق بروند شايد « شمس معرفت » از « افق راز » طلوع كند .
انسانها بنا بر فطرت پاك خويش هم طعم صداقت را نيك ميشناسند و هم زبان اشاره را ؛ چنين است كه شعر و ادب اين سرزمينهاي پشت به پالان قضا سپرده و افسار به دست تقدير داده ، مملو از اشارات و تمثيلات و داستانهاي دلنشيني است كه مقصود خويش را در لعابي از حكايت و اشارت به در ميگويند تا ديوار بشنود . عرصه فيلم و سينما كه عضوي از خانواده رسانه است از اين قاعده تاريخي مستثنا نبوده و نيست و دليل روشنش ماندگاري پيام نهفته در فيلمهائي كه به تيغ توقيف ، گرفتار انديشه مسلط شدهاند . بازيگري ، رُخ نمودن همان رندي و طنازي است و ديوانگي و عواميگري علي رغم تمام چندش آفرينيش در عرصه اجتماع در اينجا حامل پيامي ميشود كه گفتنش در سرزميني چون سرزمين ما به هزار كرشمه و ناز برميآيد .
حسين پناهي بازيگري سياسي نبود ؛ با همان چهره معصومانه و شخصيت به ظاهر سادهاش همان روشي را در پيش گرفته بود كه منتقدان اهل ادب و فرهنگ اين سرزمين در پيش گرفته بودند ، او عرصه اجتماع و زندگي را براي زدودن آفت و بركشيدن حرير اصلاح برگزيده بود . پاي خويش روي ميز مينهاد و مقام رئيس آژانس دوستي را به سُخره ميگرفت ، در جایي كه رانندگان خسته و درمانده از يافتن راه حلي ، سر در گريبان ، نگاه خويش به زمين دوخته بودند او بود كه با تكه كلامي چُرت فكري همه را ميگسست و اگر چه با نهيبي عرصه را ميگذاشت و ميگذشت اما درنهايت همان راه او بهترين راه شناخته ميشد . در پوستين انسان نيمه ديوانهاي نگاه سرشار از تعجبش را به سادهترين اشيا و پديدههاي پيرامون ميدوخت و با اطاعت پذيري محض خويش سادهدلان هموطن را تصوير ميكرد و اطاعت پذيريشان را ؛ در تمام آن احوال كه سادهدلي و ديوانگي را تصوير ميكرد نگاه انسانهاي متفاوتي را بازمينماياند كه اگرچه به هيچ انگاشته ميشوند اما در اوج بلاهت و به ظاهر حماقتشان لايههایي از عقلانيت درخشان را بازميتابانند كه تنها اهل معنا و سالكان طريق به گوشهاي اشارتي ميكنند . همين سادهدلي و دوستداشتني بودنش و صداقت اوست كه او را ماندگار كرده است . مردم سخن و درد دل خويش را در گفتار و نگاه بيتكلف او ميجستند ؛ گویي اين مردم عاقل ، ديوانگان ساده دل را بيشتر دوست ميدارند چرا كه دمي آنها را به اندرون پردههاي زندگي ميبرد بيآنكه ذهن خستهشان را مرارت و زحمتي دهد ؛ ياد « آن عاقل در پوستين ديوانگان رفته » گرامي باد .