رُمان "كوری" روایت یك نسل است. نسلی كه ناخواسته شاهدیست بر حادثهای شگفتانگیز و هراسناك. نسلی كه آن سوی شخصیتهای انسانی را با چشم عقل به نظاره مینشیند. نسلی كه جهانی را تجربه میكند كه هیچكس پیش از او تجربه نكرده است. نسلی كه ناگزیر از "عادت دیدن" محروم میشود. نخستین مرد كه پشت فرمان خودرو نابینا میشود سایهی هولناك بیماری بر سر شهر هویدا میگردد. عفریتهی نابینایی بر سر شهر به پرواز درمیآید و نفر به نفر را از "عادت دیدن" محروم میكند. اما این نادیدن جز نادیدنهای روزگار ماست. به ناگاه پردهای سفید پیش چشم شخص گسترده میشود و دیگر هیچ چیز را نمیبیند. در دریایی از سفیدی، از مایعی شیریرنگ، چیزی شبیه مه، ناپدید میشود. بیماری مُسریست و دانه به دانهی مردم را شكار میكند. دومین قربانی مردیست كه به قصد كمك -و شاید دزدی- به نخستین مرد نابینا كمك میكند. اما بهت و حیرت نخستین نابینا چنان است كه فراموش میكند كلید اتومبیل را از او پس بگیرد. لحظهای بعد دومین مرد همراه اتومبیل از محل میگریزد اما هنوز چند خیابان بیشتر نرفته كه از خودرو پیاده میشود و در میانهی خیابان فریاد میكشد: «كور شدم. كور شدم. همهجا سفید است. نمیتوانم هیچ چیزی را ببینم». او نخستین كسی است كه در قرنطینهی بیماران جان میسپارد. اگر حس شهوتدوستی او فوران نمیكرد و دستان او بیگاه بر سینهی آن دخترك فاحشه و نابینا نمیلغزید شاید اكنون او نیز زنده بود.
مرد نابینا به چشمپزشك مراجعه میكند. چشمپزشك كه از این بیماری نوآمده سر در نیاورده به كتابخانه پناه برده و مشغول مشورت با دیگر پزشكان است. چشمش روی برگهای كتاب است كه ناگاه پردهی سفیدی جلوی چشم او كشیده میشود. او نیز به جمع نابینایان میپیوندد. پسركی با چشمان لوچ، پیرمردی با چشمبند سیاه، دختری با عینك دودی كه پس از چند روز با ضربهی لگد كفش پاشنهبلند خود، موجب عفونت پای دزد و در نهایت مرگ او میشود، همه در مطب چشمپزشك منتظر معاینه بودند كه عفریتهی نابینایی آنان را نیز در آغوش میكشد. نخستین مردی كه كور شد به همراه همسرش كه اینك او نیز نابیناست همراه دیگر كورشدگان به ساختمانی در میانهی یك باغ منتقل میشوند. در یك ضلع ساختمان آنان ساكناند و در ضلع دیگر همه آنانكه این چند روز با دیگر نابینایان در تماس بودهاند. هر از چند گاه پردهی سفیدی روی چشم یكی از آنان كشیده میشود و دیگر همراهان با هراس و فریاد او را به شتاب از میان خود میرانند و بسوی ضلع دیگر ساختمان هدایت میكنند. زندگی تازه با سختیهای بیشماری همراه است. بر سر تختهای استراحت مرتب كشمكش به راه میافتد. مدتی طول میكشد تا بیماران با شمارهگذاری تختها به این نزاع بیپایان خاتمه دهند. غذای تحویلی توسط مأموران اندك است. راه رسیدن به مستراح طولانی است. بسیاری، در میانهی راه خود را خراب میكنند. موج تعفن در میان دستشوییهای ساختمان بلند است. جابهجا كپههایی از كثافت انسان انباشته شده كه پاهای دیگران مرتب در آن فرو میرود و میلغزد. محوطه درختان پشت ساختمان نیز دستكمی از كثافتخانهی ساختمان ندارد. به ندرت میتوان مكانی ناآلوده در آن یافت.
مأموران نگهبان ساختمان از هجوم و شلوغی بیماران برای دریافت غذا هراسان میشوند و آنان را به گلوله میبندند. چندین نفر كشته میشوند. پیش از این، به آنها گفته شده در صورت بروز هر حادثهای، كمكی دریافت نخواهند كرد حتی اگر آن حادثه آتشسوزی ساختمان باشد؛ آنان خود مجبورند اجساد كشتگان را به خاك بسپارند. عدهای در این میان تنبلی میكنند. عده ای نیز به نظم موجود تن میدهند. پزشك معالج در این میان نقشی برجسته ایفا میكند. اما این حادثه به شاهدی نیز محتاج است. همسر پزشك با اینكه با پزشك نابینا در تماس بوده و با وجودی كه در میان بیمارانی به سر میبرد كه همگی نابینا شدهاند اما به دلیل ناشناختهای، نابینا نمیشود. این پرسش تا پایان داستان پاسخ گفته نمیشود همچنانكه علت این "نابینانی مُسری و همهگیر" ناگفته میماند.
طبع فزونطلب انسان حتی در آن لحظات هولناك نیز فعال و پُرانگیزه است. یك روز صبح كه نابینایان كورمال كورمال با دستهای دراز شده به سوی تل انباشتهی غذاهای تخلیه شده میروند به ستونی انسانی برمیخورند كه آنان را از حركت باز میدارد. آنان باید برای دریافت جیرهی غذای روزانه خود به گروهی از گندهلاتهای نابینا پول بپردازند. گندهلاتهایی كه حتی به سلاح گرم مجهزند. این نزاع با بیاعتنایی نگهبانان ساختمان به حال خود وا گذاشته میشود: «بگذار همدیگر را بكشند تا همگی از بین بروند». خوی وحشی این فرصتشناسان با صدای گوشنواز گوشوارهها و سینهریزها و انگشتریها آرام نمیگیرد. هنوز چندی از اسارت تازهی آنان در دست هموندان نمیگذرد كه فریادی در میانهی سالن میپیچد: «همهی سالنها باید از امشب به نوبت زنانشان را در اختیار ما قرار دهند». رگهای غیرت ابتدا ور میآید اما با پیچیدن درد شكم خالیمانده در اعماق جان هر یك از شوهران، آنان به گسیل زنان رضایت میدهند. همگی به همآغوشی با همسران میشتابند تا شاید مهر تعلق را بر تن رنجور این بختبرگشتگان حك كنند. بختبرگشتگانی كه تنها امید برای دستیابی به اندكی غذا هستند.
سرانجام این وضعیت اسفبار طاقتشان را تاق میكند. همسر بینای پزشك به مدد یك قیچی پنهانمانده بر میخ دیوار، رگ گردن سردستهی باجگیران را میشكافد و او را به خاك میاندازد. یورش آنان به سالن باجگیران برای بدست آوردن غذا، با كشته شدن چند نفر و شكستی نكبتبار به پایان میرسد اما در این میان زنی تنها خود را به درب سالن باجگیرها میرساند و كبریت برافروختهای را روی چندین تختی كه جلوی درب روی هم قرار گرفتهاند میاندازد. تختها گُر میگیرند اما آتش چندان شعله نمیكشد. او خود را به زیر یكی از تختها میكشد. چند لحظه بعد، لباسهای این زن است كه هیزم زبانههای فروزان آتش شده است. در ساعتی ساختمان به آتش كشیده میشود و بیماران ترسخورده و هراسناك به محوطه میگریزند. همسر پزشك آرام از پلهها پایین میرود و نگهبانان را صدا میكند. صفیر گلولههایی كه روزهای پیش در این فضا پیچیده او را ترسانده است. فریادهای كمكخواهی او بیپاسخ میماند. گویی هیچكسی در پست نگهبانی نیست. آرام آرام پیش میرود. آری آنها چند روزیست كه تنها ماندهاند بیهیچ نگهبان و مأموری و محافظی.
نخستین صحنهای كه آنان پس از آن همه حادثه و عذاب از شهر تركشده میبیند باورنكردنیست. نابینایی همه را از پای در آورده است. هیچ كسی در شهر قادر به دیدن نیست. بنیان شهر ویران شده است. دولت مركزی از هم پاشیده است. كثافت انسان و زباله در میان خیابانها و كوچهها رها شدهاند. اجساد انسانهای گرسنه در گوشه و كنار، طعمهی سگهای ولگرد شده است اما همسر پزشك همچنان میبیند و شاهدی بر جهانیست كه نمیتوان آن را تصور كرد اما به رعشه نیفتاد. مغازههای مواد خوراكی غارت شدهاند. دیگر مغازهها نیز منزلگاه موقتی دستههای نابیناییست كه در جستجوی غذا از صبح به راه میافتند و دیگر توان بازیافتن استراحتگاه خود را ندارند. خانهها مرتب دست به دست میشود. هیچكس سراغی از پیشینهی خود ندارد. تنها مشكل حاد سیر كردن شكم گرسنه است.
لاشههای متعفن بسیاری در گوشه و كنار شهر به حال خود رها شده است. باران كه میبارد مردم شهر سر را به طرف آسمان بلند میكنند و دهان را تا به آخر میگشایند تا عطش خود را با آب باران فرو بنشانند. باران كه میآید كمی از فضولات خیابانها را با خود میبرد. برق در شهر قطع است. تصفیهخانهای نیست كه بدون برق كار كند در نتیجه آبی نیز برای آشامیدن و شستشو در لولهها نیست. این نابینایی اما تا به ابد ادامه نمییابد. چندین ماه میگذرد. پاسی از شب گذشته كه نخستین چشمان یكی از ساكنان خانه، بینایی خود را باز مییابد. كمكم فریادهای شادیبخش مردمی كه میتوانند بار دیگر ببینند در فضای شهر میپیچد. همسر دكتر كه در تمامی این مدت بار گران مراقبت از چندین نابینا را به دوش كشیده ناگاه بر زمین میافتد. گویی دیگر رمقی در جسم و روح او برای انرژیبخشیدن به دیگران باقی نیست. همسرش او را در آغوش میكشد.
تا پایان داستان، بازیگران آن بیاسم باقی میمانند. آنان با آخرین صورتی كه پیش از نابینایی داشتهاند توصیف میشوند: پسرك لوچ، دختركی با عینك دودی، پیرمردی با چشمبند سیاه، مردی كه نخستین بار كور شد و .... انگار نویسنده میخواهد پیوسته گوشزد كند كه اینان، همان انسانهای سابقاند بیآنكه دگرگون شده باشند. نابینایی تنها بخشهای نادیدنی وجود آنها را آشكار كرده است.
شگفتانگیزترین لحظهی داستان در یك كلیسا اتفاق میافتد. پزشك نابینا و همسر بینایش خسته و وامانده از جستجوی غذا به كلیسایی پناه میبرند. اینجاست كه چشمان آن زن شهادت میدهند: «روی چشم صورت نقاشیشدهی تمامی قدیسان خطی به رنگ سفید كشیده شده است. حتی چشمان مجسمههای قدیسان نیز با پارچهای سفید بسته شده است». پیام این بُرش حیرتزا چیست؟ ژوزه ساراماگو در پی واگویی كدام نكتهی ناگفتنیست كه چنین تصویری را ترسیم میكند؟